...follow your dreams



به جان خودم همیشه فک میکردم اینچور چیزا تو فیلما اتفاق میوفته که دختره توی ویترین یه وسیله ای بدجور چشمشو گرفته و بنابه دلایلی اونو نمیخره و از خیرش میگذره، بعد کاملا تصادفی (!) اون پسری که عاشق دختره بوده اونو میبینه و دختره که بیخیال میشه پسره میره همون وسیله رو برا دختره میخره و سورپرایز و اینا. تا اینکه خودم تو مغازه ای چشمم اینو گرفت:

معمولا حس خساستم (همون خسیسی شدید) بهم اجازه نمیده به اینجور چیزا پول بدم! داشتم به بغل دستیم می گفتم که این پشمالوعه چه نازه. اگه مال من بود یا از کیفم آویزونش میکردم یا از گوشی! اما خب حسش نیس بخرمش! چند دقیقه بعد دیدم یه آشنایی که گویا حرف منو شنیده بود آورد اونو داد به من گفت مال شما. شما از این خوشت اومده :/ فک میکنم اون لحظه قیافه ی من خیلی خنده دار بود :)

قبلا هم یبار این اتفاق برام افتاده بود؛ با زهرا (دوست و همکار سابقم توی آموزشگاه) رفته بودیم بگردیم، یه دستبندی رو دیدم و گفتم زهرا اینقده از این مدل دستبندا خوشم میاد. همون سال واسه ولنتاین همونو برام خرید. چقد کیف داد خدا میدونه. خدا نصیبتون کنه ببینین گرفتن همچین کادوهایی چقد لذت بخشه :)


چند وقت پیش بود که احساس کردم کنار تربچه هام داره یه چیز دیگه هم از خاک میاد بیرون! اولش فک کردم علف هرزی چیزیه، بعد مامان گفت ولش کن چندتا لوبیاس که من کاشتم! منم خدا شاهده عین بچه های خودم ازشون مراقبت کردم و گذاشتم کنار بچه هام زندگیشونو بکنن (نامادری خوبی میشم :) ) چند روز پیش مامان بهم گفت لوبیاهارو دیدی؟! گفتم نه چیزی شده مگه؟! گفت بچه دار شدن!! :)) یعنی آنچنان ذوق میکنم از دیدن اونا که فک نکنم اگه روزی برم سئول رو از نزدیک ببینم اینهمه ذوق کنم!

یه چندتا دیگه هم از این لوبیاها در راهه!! الان موندم که با اینا چیکار کنم؟! باهاشون لوبیا پلو درست کنم یا ترشی لوبیا؟! واقعا انتخاب سختیه توی دو راهی گیر کردم! :)

+ اینا رو اینجوری نبینین، خیلی کوچولو ان! اون بزرگه تقریبا 5 سانته و کوچیکه 2 سانته همش!

+ زمان انتقام نزدیک است!! مامان بچه های منو خورد منم میدونم با بچه های اون چیکار کنم‌ :))


تامین اجتماعی به تازگی فتوا داده که هر کارفرمایی که میخواد کسی رو استخدام کنه، قبل از بیمه کردن طرف باید اونو بفرسته واسه معاینه پزشکی، اسمشم گذاشتن "طب کار". یه جور درآمد زایی واسه مراکز درمانی طرف قراردادشونه و هیچگونه اعتباری نداره!

واسه معاینه ی یه نفر منم همراهیش میکردم! صد تومن همون اول ازش گرفتن و فرستادنش برای تست و آزمایش تمامی اعضا و جوارح! بهمون گفته بودن که پنجشنبه (یعنی امروز) ساعت دوازده و نیم برای تایید پرونده بریم اونجا. من امروز رو بخاطر اون کار مرخصی گرفته بودم به خیال اینکه تا ساعت یازده میتونم استراحت کنم. اما صبح زود اون طرف زنگ زد و گفت آماده شو بریم! گفتم آخه بهمون گفتن ساعت دوازده و نیم اونجا باشیم!! گفت نه من زنگ زدم گفتن فرقی نمیکنه کی بیاین! گفتم میام ولی اگه تا ساعت دوازده و نیم بهمون جواب ندن مجبوریم این همه مدت رو الکی بشینیم اونجا ها! گفت نه بابا من پرسیدم! با اعصاب خوردی و کلی دری وری دادن به خودم و اونو تامین اجتماعی، آماده شدم و رفتیم. رسیدیم اونجا پشت پرونده رو نگاه کرد دید نوشته ساعت دوازده و نیم. گفت خانوم برین توی این ساعتی که نوشتم بیاین! یه نگاه غضبناکی به طرف انداختم و گفتم بله دیگه. ریش نداریم حرفمون خریدار نداره! دیگه تا ساعت یک و نیم که برگشتیم خونه لام تا کام حرف نمیزد. از زمانی که شناختمش تا به امروز، این چند ساعت تنها زمانی بود که مثل بچه ی آدم به حرف بزرگترش (که من باشم) گوش میداد و زیادی حرف نمیزد! با اینکه اولش عصبانی شدم اما بخاطر اینکه فهمید اشتباه کرده خوشحالم :)

نتیجه ی اخلاقی: همیشه سعی کنین به حرف بزرگتراتون گوش بدین! 


امروز عصر یهو برف اومد چه برفی. از اون برفایی که دیدن داشت واقعا. میلاد که از سرکار برگشت رفتیم دوتایی یکم زیر برف قدم زدیم و چه کیفی میداد جاتون خالی! درسته با میلاد خیلی دعوا میکنم و کلا سر ناسازگاری داریم باهم، اما واقعا آدم برادر نداشته باشه انگار هیچی نداره. اگه برادر دارین قدرشو بدونین. هرچند عروس میاد اونو ازتون میگیره (آی یک عدد خواهر شوهر خبیث) :))

مامان خانوم امروز و شوهرخاله ی گرام برا کاری رفته بودن ارومیه. ارومیه؟! مجردی؟! جل الخالق! اگه سوغاتی برامون نمیاورد الان تو خونه جوی خون به راه بود، ولی خب با چند تا نُقل تونست فعلا من یکی رو نرم کنه که هی غر نزنم که تو رفتی و منو تو خونه تنها گذاشتی و از این صوبتا. با این حال من از این قضیه راحت نمی گذرم! دیده که من زیاد رو اعصابش نیستم میگه هفته ی بعد هم میخوام م برم اصفهان. جااااان؟! اصفهان؟! نن جون خدا شاهده از مهریه ت می گذرم از این یه مورد دیگه نمی گذرم. یا منم با خودتون میبرین یا یه بلائی سر خودم میارم. اینکه تنها بمونم و تنهایی غذا بخورم و مجبور باشم به کارای خونه برسم رو میتونم تحمل کنم اما دیگه موندن با میلاد و بابا کار من نیست. فرار میکنم از خونه. حالا خود دانی. یا منم میام باهات، یا برگردی دیگه منو نمی بینی :) امیدوارم تهدیدهام نتیجه بده. من تا حالا اصفهان نرفتم خو! (آی یک عدد آدم مظلوم و طفلکی)  :((

+ عنوان پست یه ضرب المثل بسیار معروف بین ما تُرک هاس! ترجمه ی تحت الفظیش اینه که "به (خوردن) دُلمه عادت کردی، (اگه) بلکه یه روز نباشه؟ (چیکار میکنی)" . اینو وقتایی استفاده میکنن که یکی داره از چیزی یا کسی سوءاستفاده میکنه. مثلا مامان که با جانشین کردن من توی خونه به جای خودش داره از من سوءاستفاده میکنه که با خیال راحت بره خوش بگذرونه، من اینو بهش میگم که عادت نکنه و همش بگه که آره خیالم راحته که دخترم تو خونه هست و کارا رو میکنه. شاید یه روز این دختر نباشه و مثلا (ایشاا.) رفته باشه پیش اون پسر کُره ایه. کسی چه میدونه؟! وای چه شود. :)


از امام صادق (ع) روایت شده که میفرمایند: "هنگامی که کسی را دوست میداری، او را از این محبت آگاه کن، زیرا این کار، دوستی بین شما را محکم تر می کند" (کافی ، ج 2 ، ص 644 ، حدیث 2)

قربونت برم امام صادق، والا من یبار رفتم به یکی خیلی غیر مستقیم و از طریق هزار و یک تا واسطه ابراز محبت کردم جواب داد که بهش (به من یعنی) بگین که تو فقط روی من کراش داری و این اسمش علاقه نیست!! والا خدا شاهده تا اون موقع من اصلا نمیدونستم کراش داشتن یعنی چی؟! رفتم کلی سرچ کردم وقتی فهمیدم منظورش چیه به خودم لعنت فرستادم که اگه از عشق کسی مُردم هم بهش نگم بذارم تو کَفِش بمونه؛ اصلا پسرای ما رو چه به ابراز علاقه؟! ایرانی جماعت عشق میفهمه مگه؟! حالا این طرف مومن مون بود و اهل نماز و به احتمال زیاد از این روایت ها و امثالش هم باخبر بود اما دقیقا عین آدم مغرورِ کافری عمل کرد که میخواست بگه تو در حد من نیستی و خلاصه این روایت به دردمون نخورد!


در جایی دیگه روایت داریم از پیامبر (ص) که فرمودند: "به یکدیگر هدیه دهید، تا نسبت به همدیگر با محبت شوید. به یکدیگر هدیه دهید؛ زیرا هدیه کینه ها را مى برد" (  الکافی : ۵/۱۴۴/۱۴ )

نشستم حساب کتاب کردم دیدیم خیلی وقته نه از کسی کادو گرفتم نه به کسی کادو دادم! الانم که مد شده واسه هر مراسمی که میخوان کادو بدن، پول میدن که اصلا هم جذابیت نداره!! اون زمان که کادو میگرفتیم تا وقتی بازش نکرده بودیم هزار و یک تا حدس میزدیم که یعنی چی میتونه باشه و کلی هم ذوق داشتیم، اما الان دیگه معلومه داخل پاکت فقط پوله فقط عددش فرق داره که البته اونم آدم میتونه نسبت به رابطه ای که با طرف داره حدس بزنه که چقد میتونه توش باشه! از بس عقده ای شدم که یه کاغذ کادو پیدا کردم و نشستم وسایلای خودمو باهاش کادو [پیچ] کردم. یه حالی میداد که نگووو. کیفِ بیشترش اونجا بود که همون کادو ها رو باز میکردم و چه ذوقی می کردم!! مامان که دیگه از خنده بیهوش شده بود :)

الان من نسبت به خودم بامحبت تر شدم و دیگه از خودم کینه ای به دل ندارم! :)


آقا یه روایت دیگه هم هست که از هیچ معصومی نقل نشده اما به شدت بهش عمل میشه!! اونم اینه که گویا بعد جاری شدن صیغه ی عقد تمام گناهای گذشته و حتی آینده مون پاک میشه و میتونیم گناهای گذشته رو با خیال راحت انکار کنیم و گناهای جدیدی رو بعد از ازدواج با خیال راحت انجام بدیم! حتی تو مواردی دیده شده که میتونیم گناه گذشته مونو توجیه کنیم و بقیه رو هم به اون کار تشویق کنیم و اگه وصله به بقیه بچسبونیم و زخم زبون هم اگه به دیگران بزنیم گناهی برامون نوشته نمیشه!! زیبا نیست؟! پس ازدواج کنید :))


یکی از دوستام که خیلی یا بهتر بگم اصلا هم باهاش صمیمی نیستم، هرچیز جدید و جالبی راجع به کره ببینه و بشنوه برا من میفرسته. در همین راستا چند وقت پیش مصاحبه ی یه ایرانی رو با هم دانشگاهی هاش توی کره برام فرستاده بود که

اینم لینکش :)

من بعد از دیدن این فیلم رفتم اینستا و پیج پسره (مصاحبه کننده) رو فالو کردم ببینم دیگه چه چیزایی از کره داره تو دست و بالش. هی عکساشو لایک میکردم هی غبطه میخوردم به حالش و این غبطه خوردن امروز به حدی رسید که تو اینستا عکس مراسم عروسیشو گذاشته بود با یه دختر کره ای! میخواستم عکسشونو اینجا پست کنم ولی دختره یکم لباسش غیراسلامی بود و با خودم گفتم چرا من عکس غیراخلاقی رو ترویج بدم و باعث شم یوقت یکی با دیدن اون به گناه بیوفته و خلاصه اگه خیلی مشتاق بودین (که بعید میدونم) خودتون برین تو پیجش ببینین دیگه اصلا به من چه! 

ولی همه ی اینا یه طرف، همین چیزاس که باعث میشه من به زندگی با اون پسر کره ایه ی به قول جناب قدح پدررررسوخته امیدوارتر بشم چون اصلا امید من به شما پسرای ایرانی نیست :) چون تو کشور ما علاقه ی دخترا به ازدواج بیشتر از پسراس ولی تو کره کاملا برعکسه و پسراشون برا ازدواج راغب ترن! یه دور دختر پسرامونو باهم عوض کنیم مشکل ازدواج جوونامون به کل حل میشه :)

+ عنوان هم میتونه در آینده به من اطلاق بشه :)

از سرکار که رسیدم خونه، لباسامو که عوض کردم دیدم مامان اینا توی دستش وایساده و داره به من نگاه میکنه :/ توی این عکس، بچه هام توی دسته مامانه (دستگیری مجرم حین ارتکاب جرم)

دادم زدم یا خداااااا بچه هام! بچه های نازنینمو کُشتی! مامان هم با خونسردی جواب میده که اگه بیشتر از این میموندن پژمرده میشدن! میگم مامان خوشت میاد یکی اینجوری بچه هاتو بهت تحویل بده؟ میگه حالا بیا بخوریمشون بعدا راجع بهش حرف میزنیم :)) 

مزه ی تربچه میداد (تقریبا انتظار داشتم مزه ی موز بده :) ). یکم کوچولو هستن قبول، یکم هم ایراد دارن که اخیرا کشف کردم که ایراد کارم از کجا بوده، ایشاا. توی کشت بعدی اون ایرادها رو برطرف میکنم تا تربچه های بزرگتر و گِردتر و خوشگلتری رو تحویل بگیرم. واسه اولین تجربه اینم غنیمته :) 


+ تا وقتی که هوای نیامدن به سر داری، هرچیزی میتواند بهانه ات باشد. اینکه "در برف راهت را گم کرده ای" هم بهانه ی خوبیست بهانه تراشِ عزیزم :)


پنجشنبه شب بود که یهو دیدیم داره برف میاد، از اون برفای دونه درشتی که جون میده واسه قدم زدن. همینجوری که از پشت پنجره زل زده بودم به برفا، گفتم میلاد پایه ای بریم بیرون برف بازی؟! گفت خواهرجون هر دومون سرماخوردیم، بریم بیرون زنده برنمیگردیم دیگه. دیدم حق با اونه، دوباره زل زدم به برفا اینبار با حسرت البته.

یه درخت درست جلوی پنجره ی اتاقمه، من فصل ها رو با تغییراتی که اون میکنه متوجه میشم. آخه تبریز فصلهاش با تقویم جلو نمیره و همینجوری عشقی یهو دیدین بهار شده :) برف چه خوشگل کرده بود این درخت رو.

مهد کودک که میرفتم یه شعر بهمون یاد داده بودن که یه تیکه ش از اون زمان یادم مونده، هر موقع برف میاد نمیدونم چرا ناخودآگاه یاد اون شعر میوفتم:

از آسمون برف میاد هرجا سفیده جون

روز به این خوشگلی هیشکی ندیده جون

روی زمین ها پُر از برفِ سفیده

روی درختا، برفا رو هم خوابیده.

هییی هییی! 

یه آهنگ قشنگی هم داره که اگه خودم بخونم متوجه میشین :)

+ یه نفر (خودتون میدونین اهل کجا دیگه لازم نیست من بگم خخخ) هم نبود باهاش بریم قدم بزنیم و آدم برفی درست کنیم و گلوله ی برفی پرت کنیم توی اون چشم بادومیش و هرهر و کرکر بهش بخندیم و اگه اونم خواست تلافی کنه فحش های فارسی (و گاها ترکی) بهش بدیم و نفهمه و باز بهش بخندیم :))


میرم که یه سر به بچه هام بزنم، نزدیکشون که میشم بوی خوبی از برگاشون میاد. بوی تربچه ی واقعی. باورم نمیشه که رشدشونو دارم با چشم خودم میبینم. تغییری که توی این مدت داشتن این بوده که تعداد برگاشون زیادتر شده و بزرگتر شدن و ساقه هاشونم ضخیم تر شده.

مامان به شوخی میگه بیا ما هم مثل اون "دوستت" که میگفت ترب ها رو از خاک درمیاورد تا ببینه بزرگ شدن یا نه، ما هم اینا رو از خاک در بیاریم ببینیم چجوری شدن. میگم دوستم؟؟ کدومش؟! بعد یادم افتاد آره یکی یه همچین چیزی قبلا برام کامنت گذاشته بود. اما کی بود و دقیقا چی گفته بود و توی کدوم پست بود رو بالاخره پیدا کردم :) و متوجه شدم ایشون کسی نبودن جز

آقای بانوی ژرمنیه خودمون :) 

+ یه پست بلند بالا نوشته بودم راجع به مضرات خوبی کردن به دبگران مخصوصا اقوام، ولی به دلایلی معلوم منتشرش نکردم. تهش خواهش کرده بودم که به هیچ احدی حتی ذره ای خوبی نکنین که بعدا مجبور نشین مثل من به خودتون هر روز صدبار لعنت بفرستین. اگه هم اون دنیا خدا ازتون پرسید که چرا خوبی نکردی بگین بی نام گفته؛ من خودم با دلایل محکمه پسند و کلی مدرک جواب خدا رو میدم! 


ده دقیقه مونده وقت اداری تموم شه، یه زنگ میزنم خونه ببینم چه خبر! آبجی گوشی رو برمیداره و میگه مهمون داریم، میپرسم کیه؟ میگه واست خواستگار اومده! میگم بدون هماهنگی؟ مگه عهد بوقه؟! میگه حالا میای تعریف میکنم، میگم تا قبل از اینکه من برسم خونه ردشون کنین برن، حوصله ی این مسخره بازیا رو ندارم! اما اونا پرروتر بودن و اونقدر نشستن تا من رسیدم خونه و بازم نشسته بودن و از دیدن من سیر نمیشدن انگار (خود خودشیفته پندار) :)

نزدیکای خونمون یه مکانیکی هست که صاحب اون سالهای زیادیه اونجا کار میکنه و به تازگی اومدن تو همسایگی ما خونه خریدن و خیلی خیلی به تازگی فهمیدن که من دختر کی ام و وقتی فامیلشون از این آقای مکانیک سراغ یه دختر خوب رو میگیره واسه ازدواج، بدون معطلی منو معرفی میکنه و حتی خود اون آقا زنگ میزنه خونمون و از مامان اینا میخواد همین امروز اجازه بده بیان که یوقت منو از دست ندن! 

کاری ندارم که به خودیه خود جواب من منفیه و شاید یکم خودخواهانه به نظر بیاد اما میخوام بگم که افتخار ما دهه شصتی ها به اینه که بین در و همسایه هایی که سالهای زیادیه ما رو میشناسن و زیر نظر گرفتن آبرو داریم و به عنوان یه شخص باحیا شناخته شدیم. نه مثل خیلیا تنها افتخارمون آرایش و تیپ و دوس پسر و اینا باشه! بگذریم.

اتفاقا امروز صبح هم که با مهسا (همکارم) وسط کار مرخصی ساعتی گرفته بودیم و رفته بودیم بیرون واسه یه سری کارهای بانکی، توی راه راجع به همین خواستگاری ها حرف میزدیم (حرف های خاله زنکی بین دخترا) که من گفتم که آدم حداقله حداقل باید اون لامصب رو که میاد خواستگاریش ببینه و به دلش بشینه و بعد بهش بله بگه تا بعدها (بعد از عقد) بتونه بهش علاقه پیدا کنه، وگرنه اگه از همون روز اول به دلش نشینه تا آخرش هم نه علاقه ای میاد نه چیزی! بعد از این حرف با خودم فک کردم که چی شده الان چندسالی میشه که هیشکی به دلم ننشسته، یادم افتاد بخاطر این بوده که اون زمان که جوونتر بودم و جاهلتر و هر مو قشنگی که میدیدم فرتی به دلم مینشست، همون آدم بعد از مدتی چنان بی لیاقتیشو ثابت میکرد که بعدها می گفتم عجب . بودم که از فلانی خوشم میومده! ولی مهسا عقیده ی دیگه ای داشت و بهم گفت تو راه دلتو بستی و خودت نمیخوای کسی رو راه بدی، بازم فک کردم دیدم نه! اینم درست نیست. همین الانشم یکی به دلم نشسته، با اینکه حتی. ولی خب اون کجا و من کجا. اون همکارای دکترشو مگه ول میکنه بخاطر منه لیسانس؟! اصلا مگه غرورش اجازه میده با من هم کلام شه یا بهم علاقه مند شه؟! اهل نماز هم اگه باشه و دو سه رکعت هم که دست و پا شکسته نماز بخونه دیگه واویلا. فک میکنه شده خوده خدا نعوذباا. مگه دیگه به من و امثال من محل میده؟! بعد جالبه که اگه پیگیری کنیم احتمالا دلش پیشه داف محلشون که همه باهاش خاطره دارن گیره. عجب! نمازش چجوری از زشتی اونو بازمیداره آدم رو متحیر میکنه! 

 والا بخدا تنها ما دخترا مادی گرا نیستیم. پسرای این زمونه بدتر از ما هستن فقط اونا یکم با ت پیش میرن. همین که موقع خواستگاری شغل پدر آدمو میپرسن و وقتی میبینن پردرآمد نیست دیگه خبری ازشون نمیشه یعنی اونام دنبال پول و پله ی پدر دخترن باز ما دخترا روی پول خوده پسره سرمایه گذاری میکنیم و معمولا چشم داشتی به پول باباش نداریم اما چه کنیم که آخرش هم ما میشیم مادی گرا و ظاهر بین و کلا آدم بده قصه! 

+ کلا از مقوله ی خواستگار بدم میاد، وقتی هم با یه همچین مواردی که دختر رو نادیده میگیرن و باهاش مثل یه شیء برخورد میکنن روبه رو میشم، از زمین و زمان بیزار میشم! پست امروزم رو به دل نگیرین.


خیلی اتفاقی متوجه شدم امروز روز مهندس بود (هست!). مهندس زیاد می شناسم اما (بجز همکارام) کسی رو در این حد نمیدیدم (یا دسترسی نداشتم به بعضی هاشون) که بخوام بهشون پیام تبریک بفرستم! یهو یادم افتاد الناز. قبول دارم رابطه مون باهم مدتیه خیلی سرد شده. دلیلش شاید سرگرم شدن من با سهیل (خواهرزاده م) بوده، یا مشغول بودن اون با درس و شغلش، اما هرچی بوده خیلی وقت بود که ازش بی خبرم بودم (و هستم). یه پیام توپ به دستم رسیده بود که همونو براش فرستادم. برخوردمون با وجود اینهمه مدت بی خبری از هم باز هم گرم بود. انگار آخرین باری که باهم حرف زده بودیم همین دیروز بود. انگار نه انگار از آخرین صحبت هامون حدود شیش ماهی میگذره!! 

+ چه میشد اگر مثلا دیروز نبوسیدنم را برای شروع قهر کوتاهی بهانه میکردم و تمام دیروز را بی تابت میشدم تا امروز با این پیام برای آشتی پیشقدم شوم که "جان دلم. اصلا من برج زهرمار. تو با مهندسی ات همه چیز را از نو بساز."

میدانی ؟! ارزشش را دارد. تمام آن بی تابی هایم برای آن بوسه ی مهندسانه ات :)

+بین دوستان وبلاگ نویس مهندس زیاد داریم. تبریک منو پذیرا باشین :)

+ عنوان این پست هم خطاب به بیان هست که هی میگه "آدرس نمی تواند تنها شامل اعداد باشد" یعنی باید حتما یه چی بنویسیم. میخواد چیکار آخه؟! 


پنجشنبه ی هفته ی بعد عروسیه یکی از همکارامه (که محض اطلاع پنج شیش سالی از من کوچیکتره) و دیگه قرار نیست بیاد سرکار، یکی از همکارامونم چند وقتیه بنا به دلایلی نمیاد و جاش خالیه، یکی دیگه شونم نامزده و احتمالا بعد از عید نیاد. بعد از عید هم که قراره سرمون خیلی شلوغ شه کمبود نیرو خواهیم داشت و بخاطر همین صاحب کارمون داره نیروی جدید استخدام میکنه! از اونجایی که من در حاضر قدیمی ترین کارمند اونجا هستم پیشنهاد دادم که اگه میخواد هوش افراد جدید رو تست کنه بجای پرسیدن سوالای سخت، ازشون بخواد خیلی ساده (minesweeper) یا همون خنثی کردن بمب رو بازی کنه، اگه طرف تونست برنده بشه یعنی باهوشه، اگه تا نصفه تونست بره یعنی متوسطه و اگه اصلا نتونست بیخیالش شه :) و واسه اینکه بهش ثابت کنم که منو درست انتخاب کرده خودم هم این تست رو انجام دادم :) 

با اینکه خیلی دوست دارم نیروی جدید رو ببینم اما اگه اخلاقشون یه جوری باشه که به قول خودمون نچسب باشن و به دلم نشینن خیلی سخت میشه تا بتونم بهشون عادت کنم! من یکی از همکارامون تازه بعد از سه سال بهش علاقه پیدا کردم و همیشه هم بهش میگم که اون اوایل خیلی ازش بدم میومد اما الان واقعا دوسش دارم :) یعنی در این حد آدم باید با همکاراش رک باشه :)


امروز بعد از بیست و اندی سال بالاخره تونستم خودمو راضی کنم که از شر مدل ابروی دخترانه م (یا به قول آبجی مدل ابروی دختر ترشیده ها) خلاص شم. بعد از مدت ها بالاخره تصمیم گرفتم برم به آرایشگر بگم که بردار این ابروی لامصبو تا ببینم قیافه ی واقعیم چطوریه. بدبختی ما دهه شصتی ها اینه که بهمون قبولوندن (=کاری کردن به زور قبول کنیم) که دختر تا روز ازدواجش حق نداره آرایش کنه حق نداره به موهای صورتش درست بزنه، حق نداره ابروهاشو تمییز کنه، حق نداره موهاشو رنگ کنه؛ حتی اگه تا پنجاه سالگی هم مجرد بمونه باید صبح تا شب جلوی آینه قیافه ی زشت (یا زیبای!) خودشو تحمل کنه به امید اینکه بعد از ازدواج قراره تغییر کنه. اونم برا کی؟! برا کسی که ممکنه اصلا هیچ علاقه ای به آرایش همسرش نداشته باشه، یا دوست نداشته باشه خانومش موهاشو رنگ کنه. اونوقته که یه عمر تو دوران مجردی که حسرت کشیده، بعد از ازدواج هم باید تو حسرت بمونه که یعنی من اگه موهامو طلایی کنم بهم میاد؟! اگه فلان کنم چه شکلی میشم و هزارتا اما و اگر دیگه! اگه هم شوهرش طرفدار آرایش و زیبایی باشه، مگه قبل از بدنیا اومدن بچه که مانع اصلی هر فعالیتی برای مادره، آدم چقد وقت داره که بتونه تمام عقده های مجردیشو خالی کنه؟! چه دخترهایی که بخاطر برداشتن دوتا ابرو به هر ازدواجی تن دادن و خودشونو یه عمر بدبخت کردن (دقیقا مثل یکی از اقوام نزدیک که بعد از بیست سال طلاق گرفت)

جالبه که همه ی اینا در حالی اتفاق میوفته که یه پسر از زمان بلوغش که صاحب ریش و سیبیل میشه تا روز ازدواجش و حتی بعدتر، میتونه ریش و سیبیل هاشو به هر مدلی که دوست داره یا مد میشه دربیاره و نه تنها کسی چیزی بهش نمیگه، کلی هم مایه ی افتخاره!

اینقد از این فرهنگ احمقانه و غلطمون نفرت دارم که هرچی بگم کم گفتم؛ بگذریم! 

+ اعتراف میکنم خیلی فرق کردم. خوشگل شدم! موندم تا دیروز چطور بعضیا منو با اون ابروهای خفن (!) همچنان دوست داشتن و به چشمشون خوشگل میومدم :) هرچند قطعا اونا تنها کسایی بودن که میتونن ادعا کنن منو واسه خودم دوست داشتن :) 

+ کلا من دوست داشتنی ام. قربون خودم برم :)


امروز روز موعود بود، روز عروسی همکارمون!

فقط توی اینجور مواقع آرزو میکنم که کاش یه همسری داشته باشم. نه برا اینکه مثلا من خودمو بذارم جای عروس و بگم کاش منم عروس میشدم و اینجوری برام عروسی میگرفتن و از این صوبتا. اصلا و ابدا. فقط بخاطر این آرزو میکنم که همسری باشه منو ببره تالار و برگردونه. چون یکم غیرتی ام (نسبت به خودم) نمیخوام کسی منو با اون سر و وضع ببینه بجز آقامون. فقط همین :)

دیگه چون ما سینگل بودیم، داداش همکارم مهسا زحمت کشید و ما رو برد. میگم مهم تفاهمه دیگه نه؟ چی میشه اگه دختر بزرگتر باشه؟! مشکلی که نیست، هست؟! خب پس مبارکه. اجازه میدم مهسا واسه داداشش ازم خواستگاری کنه :) (شوخی کردمااا یوقت جدی نگیرین. دل من با کُره ای هاست) 

خلاصه که برا این همکارمون آرزوی خوشبختی و برای خواننده های مجرد وبلاگم آرزوی ازدواجی موفق دارم :)

+ بی ربط نوشت: چجوری میشه که آدم خواب وبلاگ نویسی رو میبینه که تا حالا چهره شو ندیده؟! آخه توهّم تا کجا؟! ولی در کل خواب خوبی بود، بعد از دیدن اون خواب اتفاقای خوبی هم برام افتاد. شاید اون وبلاگ نویس شما باشین؛ قدر خودتونو بدونین :)


+ ماشیسّو (맛있어)

_ یعنی چی؟

+ یعنی خوشمزه س! 

و در حالی که دارم نون و ماستمو در کنار همسر ایرانیم میخورم به افق خیره میشم و هی تو دلم فحشه که میدمااا

چیه فک کردین رفتم کره؟! با کدوم پول؟! با کدوم وضع اقتصادی؟! اصلا کدوم پسر پیدا میشه که همسرشو ببره جایی که آرزوشو داره؟! همین نون و ماست هم تو ایران در آینده ای نه چندان دور به زور میتونیم با حقوق یه ماهمون بخریم. چالش آینده واسه پولداراس که آینده ای دارن. 

نمیدونم کدومتون پولدارین که دعوتتون کنم، هرکدومتون پولدارین خودتون با زبون خوش بیاین توی این چالش شرکت کنین :)

+ با تشکر از دعوت جناب زیتون! 


برداشت دوم محصولاتم خیلی رضایت بخش بود. مامان فقط بخاطر این سه تا تربچه رفته بود سبزی خریده بود که اینا رو توش قاطی کنیم :)

تصمیم گرفتم واسه سال جدید مزرعه مو گسترش بدم، دوتا گلدون میخوام بخرم که بذر تره و جعفری و. توشون بکارم! فعلا که مامان چیزی نگفته، نمیدونم این سکوتش علامت رضاس، یا آرامش قبل از طوفان، اما هرچی هست من کار خودمو میکنم :)

+ دیشب قرار بود با میلاد بشینیم سریال (ترجیحا کره ای) تماشا کنیم، مامان هم برای اولین بار ازم خواسته بود که ظرفا رو بشورم! گفتم میلاد بیا تو ظرف شستن بهم کمک کن تا زودتر بتونیم سریالو ببینیم. باورم نمیشه که میلادم بلد بود ظرف بشوره :) خودش میگفت الان داری حال میکنی که ازم کار میکشی؟! گفتم آره چه جوووورم! :)

+ یه سری چت دارم تو تلگرام که قدمتشون به زمانی میرسه که از وایبر کوچ کردیم تلگرام. همینقدر قدیمی و کهنه و فرسوده! حتی یه کلمه شو هم توی این چند سال پاک نکردم، کلی توش حرفای خوب و خاطرات خوب هست، گرچه اون آدم ها یا الان نیستن یا خیلی کمرنگ شدن، تصمیم گرفتم اونا رو هم امسال پاک کنم و یه صفایی به تلگرامم بدم، امیدوارم جای اون پیام هارو بتونم با پیام های جدید از شخصی جدید و خاص پر کنم. خودت با زبون خوش بیا پیام بده دیگه! :)

+ چگونه حتی یک بار هم از ذهنت نمی گذرد که شاید مخاطب تمام نوشته هایم تو باشی؟! :/


برای سال جدید برنامه ای که برای گسترش محصولاتم دارم کاشت فلفل دلمه ایه :) 

دونه هاشو جدا کردم و گذاشتم خشک بشن، راستش قبلا فوری دونه ها رو میکاشتم چیزی درنمیومد، جدیدا کشف کردم که اونجوری بیچاره ها تو خاک میگندیدن! اینبار اول خشکشون میکنم و بعد. خدا میدونه اینبار چی میشه!

+ یکی از آشناهامون از کرمانشاه زنگ زده و ما رو برا عروسیش دعوت کرده، ما قرار بود جای دیگه بریم که بخاطر ایشون مامان خانوم تصمیم گرفتن بریم کرمانشاه، من که اصلا دلم نمیخواد برم چون یه عمر اونجا زندگی کردیم دیگه، چیز جدیدی نداره و ارزش نداره بخاطر یه روز عروسی اینهمه راه بکوبیم بریم اونجا. الان به قول شماعی زاده موندم که آیا برم؟! آیا نرم؟! 

+ این سوسول بازیا چیه که پست میذارن برام یادگاری بذارین و از این صوبتا. یه وقت واسه من چیزی یادگاری نذارینا. فقط ابراز علاقه کنین :) همچنان که گفته اند:" دوست داشتن ربطی به دیدن ندارد، آدم ها خدا را هم نمیبینند اما دوستَش دارند!"

+ آخرای سال که از دوستام میخوام حلالیت بطلبم معمولا اینجوری میگم که " اگه خوبی دیدین ازم، از خوبی خودم بوده، اگه بدی دیدین حتما حقتون بوده." تعارف نداریم که :) 

+ روز پدر/ مرد بیست و نهمه؟! فک نکنم برا اون بخوام پستی بنویسم از الان به خوانندگانی که پدر هستن تبریک میگم پیشاپیش، مرد بودن سخته. به اون دسته از مخاطبینی که این سختی رو به جون خریدن هم پیشاپیش روز مرد رو تبریک میگم :)

+ اگه بعد از این پست تا لحظه ی تحویل چیزی ننوشتم، سال جدید رو هم تبریک میگم. امیدوارم سال خوب و پربرکتی باشه برا همه مون و این گرونی دست از سرمون برداره :)


+ امسال هم پای سفره ی هفت سین منتظرت خواهم بود. مگر میشود از تنها امید هم، ناامید شد؟!


+ اینجا محل اضافه کردن افاضات جدید (در صورت وجود) می باشد و هیچ ارزش دیگری ندارد. "صرفا جهت صرفه جویی در نوشتن پست جدید" 


خیلی سعی کردم لحظه ی تحویل بیدار باشم، تا ساعت دو دقیقه مونده به یک هم به زور بیدار موندم بعد فک کردم بیدار بمونم که چی؟! خلاصه رفتم خوابیدم. تازه داشت چشام گرم میشد که یه از خدا بی خبر ترقه که نمی شد گفت، بمب هسته ای ترد که فک کنم با اون کارش تمام امواتش لحظه ی تحویل سال تو گور لرزیدن! من خودم که تصمیم گرفته بودم دیگه فحش ندم قلبم اومد تو دهنم و چنان فحشی بهش دادم که تا حالا به کسی نداده بودم بعد از اون جنابِ الاغ، انگاری همه منتظر یه جرقه بودن و نصف شبی غلط کرد چهارشنبه سوری! خلاصه کنم که بیشعوریشونو به طور تمام و کمال در معرض نمایش گذاشتن! 

اینطوری شد که اگه هم میخواستم لحظه ی تحویل دعا یا آرزویی کنم، کلا یادم رفت و حتی نتونستم دهنمو باز کنم بگم خدایا کُره. فردا کسی خواب نما نشه بیاد بگه که تو منو آرزو کردی و مسئولیت داری و از این صوبتا. من کسی رو آرزو نکردم :) یعنی تا این حد خود معشوق پندارم! 

ما دید و بازدیدامون تموم شد. حساب کردم از صبح ۵ تا شیرینی خوردم بعد توقع دارم لاغر شم! واقعا خیلی توقعم از خودم زیاده. از فردا منتظر میشیم مهمونامون بیان! از اونجایی که با دو تا عمو و دوتا عمه و یه خاله و طائفه شون کلا رفت و آمد نداریم، خیلی هم واسمون قرار نیست مهمون بیاد! واسه همین کمبود فک و فامیل اصلا از اینکه عید بمونیم خونه خوشمون نمیاد. یه جورایی آدمو یاد خاله بازی های بچگیمون میندازه. امروز ما میایم فردا شما بیاین!!!

گفتم سفرمون به کرمانشاه کنسل شد؟! خب من که کلا نمیخواستم برم و به مامان اینا گفتم شما برین خوش بکذره، اما خب نمی شد که من تنها بمونم. از شما چه پنهون تنهایی هم میترسم. اینجا بود که خدا به دادم رسید و برف و بارون نازل کرد و جاده ها خطرناک شد. و شد آنچه شد :) 

یه سوال هم چند روزه بدجور ذهنمو مشغول کرده، اونایی که هر سال سفره ی هفت سین درست میکنین، بعد از عید اونا رو میندازن دور که سال بعد با یه چیز دیگه درستشون میکنن یا به کسی میبخشن اونا رو؟! واقعا چیکار میکنن؟! پنج شیش سال پیش که داداش من تازه نامزد کرده بود، عروسمون واسه عید برامون وسایل هفت سین درست کرد و از اون موقع ما همونا رو هر سال میچینیم و سیزده بدر جمعشون میکنیم واسه سال بعد. اسرافه آدم هی هرسال هفت سین درست کنه و بعدش بندازه دور! برای دیدن پست پارسالم راجع به سفره ی هفت سین که امسال هم دقیقا همین شکلیه

کلیک بفرمایید.

کسی نمیخواد عیدی بده؟! تعارف نکنین اگه واقعا دلتون میخواد و خجالت میکشین بگین من با کمال میل حاضرم شماره کارتمو براتون بفرستم :) خجالت نداره که! 

عیدتونم مبارک. :)


توی یکی از گلدونام خود به خود گوجه دراومده بود. همونجوری نگه داشتم بزرگ شه و کاری به کارش نداشتم. تازگی ها دیدم بله گل داده :) اگه اینا بهم گوجه بدن یکی از آرزوهام برآورده میشه :)

+ شما هم از پنجم فروردین دارین میرین سرکار یا فقط منم که دارم میرم؟! احساس میکنم داره بهم ظلم میشه! 

+ یه جمله ی خفن خوندم تو تلگرام (لعنت ا.) که اگه ماشین داشتم حتما پشتش می نوشتم. اونم این بود که: "نامه ای به فرزندم: تا وقتی ایرانم دنیا نمیای"

+ دیروز رفته بودیم عروسی دوستم، با این دوستم زمانی که دبیرستانی بودم تو آموزشگاه همکلاس بودیم و بعدش هم دانشگاهی شدیم و کلا رفاقتمون خیلی قدیمیه. اونجا بودیم که دیدم یه خانومه داره با مامان پچ پچ میکنه. کاشف به عمل اومد که خواستگار بوده اما چون ۸۰ درصده زمانی که اونجا بودیم سهیل بغل من بود خانومه فک میکرده سهیل بچه ی منه :) گفتم مامان چون نتونسته درست تشخیص بده از الان جوابم بهشون منفیه. اینا خودشون بهونه دستم میدن وگرنه من که مشکلی باهاشون ندارم :)

+ عنوان هیچ ربطی به خاص بودن یا نبودن امروز نداره. چیز خاصی پیدا نکردم بنویسم، گفتم تاریخ رو یادآور بشم :))


یادم میاد. نه نه اصلا مدرک دارم (

اینم مدرکش) که پارسال سیزده فروردین دوتا گل گره زدم به امید اینکه گل آقایی پیدا بشه و. اما گل آقا که سهله، یه خل و چل آقایی هم پیدا نشد که بخواد (به نیت سوءاستفاده هم که شده) باهام دوست بشه حتی! آخه اینم شد زندگی؟! من احساس میکنم یه جای کار میلنگه. این رسم و رسوم هامون دیگه کارایی خودشونو از دست دادن. من از همین لحظه همه ی این رسم هامونو میبوسم میذارم کنار از این به بعد با رسومات کره ای ها جلو میرم. یعنی فقط میخوام کسی جرات کنه بیاد به من بگه شرق زده شدی و اینا.! خودشو مجبور میکنم با من بشینه پا سفره عقد یا اگه مونث بود منو بگیره برا داداشش! (تا این حد جدی و بی اعصاب)

اصولا اهل تلویزیون تماشا کردن نیستم. چون سریال هایی که من دوست دارمو تلویزیون یا نشون نمیده یا سانسور میکنه (نه تورو خدا بیاد نشونم بده!) ولی امسال کل تعطیلات رو فقط بخاطر انیمیشن (یا بقول میلاد وقتی که بچه بود "انیشتن") فیل شاه نشستم پای تلویزیون و هیچ برنامه ای رو کامل نگاه نکردم و فقط زدم این شبکه و اون شبکه که مبادا توی یکیش نشون بده و من نبینم! از چند روز پیش که فهمیدم قراره چهارده فروردین ساعت چهارده از شبکه کودک پخش بشه دیگه خیالم راحت شده و با خیال راحت می شینم سریال های دانلودیمو نگاه میکنم و لحظه شماری میکنم برا چهاردهم! الان مشخصه که من چقد عاشق کارتونم یا بیشتر توضیح بدم؟! 

خلاصه که سیزده قرار نیست جایی بریم(چه ربطی داشت؟!). هرکی میره خوش بحالش!


+ تمام سبز نوشته هایم را گره میزنم. از این گره کوری که به نوشته هایم زده ام محال است بتوانی جان سالم به در ببری. گیر کرده ای میان کلماتم. آخ که نمیدانی چه لذتی دارد اینکه تو را در بند جملات احساسی ام میبینم. منم درست همین گونه اسیرت شده ام. زیبا نیست؟!


+.



تقریبا دو سال پیش بود (شایدم بیشتر) که اون خمیرهای ژله ای مانند/ ژله های خمیر مانند :) (slime) تازه تو اینستا مد شده بود و هی از صداهاشون فیلم میذاشتن این خارجی ها و من که حتی اون موقع اسمشم نمیدونستم در به در دنبالشون می گشتم که فقط یبار بتونم بهشون دست بزنم. اونقدر پیدا نکردم که به کل یادم رفت و دیروز خواهرزاده ی همسایه مون داشت از سفرشون به مشهد تعریف میکرد که یهو گفت از این اسلایم ها هم خریدم. و بالاخره به آرزوم رسیدم و کلی باهاش بازی کردم :)

یکی از دخترای همسایه مون منو توی یه گروهی تو تلگرام عضو کرد و گفت اگه دوستاتو اینجا اد کنی فلان قدر پول میدیم و خلاصه کلی اصرار کرد و منم قبول کردم و چند نفری از دوستامو اونجا اد کردم. از اونجایی که اون گروه هیچ پست مفیدی نمیذاره و مون با این اصرارش منو مسخره ی دوستام کرده که هی میپرسن که این دیگه چه گروهیه و اینا، قسم خوردم تا از این دختر پول نگیرم ولش نکنم. الان دو سه روزه هی دارم شماره کارتمو براش میفرستم و میگم چی شد پس پول من. اینقد سیریش میشم که یا از جیب خودش پول بهم بده یا دیگه غلط بکنه و به من اصرار نکنه کاری رو که نمیخوام انجام بدم! بچه پررو هنوز نفهمیده با کی درافتاده :)


میلاد دو سه روزه هی میاد ازم میخواد اسم های مختلف (بیشتر اسم دخترانه) رو براش به کره ای بنویسم! دیگه کلافه شدم و گفتم میلاد باز چی خالی بستی تو اینترنت؟ این دخترا کی ان که علاقه پیدا کردن اسمشون به کره ای نوشته بشه؟! الان تو دوراهی گیر کردم که آیا برم تو گروهش به دوستاش بگم خالی بسته یا یه مدت ازش باج بگیرم و سکوت کنم؟! بالاخره زندگی خرج داره دیگه :)


یکی از وبلاگ نویس ها(ی عزیز) که اسمشو نمیگم :) چند شبه داره میاد تو خوابم. یا اون حرفی داره که میخواد به من بزنه، یا من حرفی دارم بهش بزنم. خلاصه که اگه به این اومدن هاش ادامه بده یهو عاشقش میشم و کار میدم دست دوتاییمون ها. حالا فوری فک نکنین که طرف آقاس، ما دخترا معمولا عاشق دخترای دیگه هم میشیم :)


هنوز فلفل دلمه ای هایی که کاشتم خبری ازشون نیست. میگن خیلی طول میکشه جوونه بزنه. خدا کنه دونه ها زیر خاک نمرده باشن هرچقد طول بکشه صبر میکنم :)


از چند وقت پیش شرایطشو بررسی میکردم و می گفتم خوبه دیگه. هم شغلش خوبه، هم وضع اقتصادیش، هم زمان هایی که میره سرکار، هم خونواده ی کم جمعیتی دارن، هم فرهنگی ان و هزار و یک تا شرایط خوب دیگه تا اینکه امروز قرار شد بیان خونمون! تا امروز ندیده بودمش. کلی تصویر و چهره ازش ساخته بودم. اصلا شبیه اونی نبود که فکرشو میکردم. با اینهمه فکری که کرده بودم و سعی کرده بودم خودمو قانع کنم که بابا تو هم بالاخره باید ازدواج کنی، وقتی دیدمش دلم حتی یه کوچولو هم نلرزید، هرچی به حرفاش گوش میکردم که ببینم بجز شرایطی که ازش میدونستم از وجود خودش هم چیزی پیدا کنم که همونو بگیرم و واسه علاقه مند شدن بهش از اون ویژگی استفاده کنم چیزی پیدا نکردم. با خودم فکر کردم چطوریه که آدم میتونه یکی رو ندیده و فقط با خوندن حرفاش و نوشته هاش بهش علاقه پیدا کنه اما با کسی که اونو دیده و باهاش حرف هم زده و شرایط خیلی خوبی هم داره، نمیتونه ارتباط احساسی برقرار کنه. آدم های عجیبی هستیم واقعا. 

هروقت یکی که شرایطش رو می پسندم و احتمال میدم (حتی یک درصد) شاید این قسمتم باشه ترس تمام وجودمو میگیره. شاید مسخره به نظر بیاد اما حس کسی رو پیدا میکنم که قراره بره بمیره و قراره حسرت تمام آرزوهام به دلم بمونه. مخصوصا وقتی که طرف به هیچ وجه به دلم نشینه. این شرایط خیلی آزار دهنده س. کاش میشد یکی بود.

+ دو روز پیش بعد از اینهمه سال بالاخره یه دونه تار موی سفید توی موهام پیدا کردم و یهو از خوشحالی جیغ زدم. خیلی دوست دارم موهایی رو که توشون موی سفید هست که فقط موی میلاد اینجوریه و منو آبجی و داداش حسرت موهاشو می کشیم :) خلاصه که پیر شدم و نیامدی.

+ شفاف سازی: اون خواستگارم از بلاگرها نبود؛ من فقط مثال زدم که مثلا چجوریه که من خودم از نوشته های یکی خوشم میاد و احساس میکنم از خودشم خوشم میاد، اما این بیچاره خواستگاره با هزارتا ترفند و حرفهای قشنگ هم نتونست راهی توی دلم باز کنه! 


امام کاظم (ع): بوسه بر لب جز برای همسر و فرزند (جایز) نیست. [تحف العقول عن آل الرسول صلی ال، ج ۲، ص ۴۰۹]


از پنجم فروردین آبجی هم با من میاد سرکار و سهیل رو میاره خونه ی ما که مامان نگهش داره. آبجی تعریف میکرد که چند روز پیش تو خونشون دامادمون که میخواسته لُپ سهیل رو ببوسه، سهیل هی صورتشو به طرف اون برمیگردونده که لب هاشو ببوسه، بعد دامادمون (به شوخی) به آبجی میگه ببین مامانت چی به سهیل یاد داده، آبجی هم میگه این کار رو مامان بهش یاد نداده که. از خاله ش یاد گرفته :) میگم آخه خواهر گلم کار هرکی هم بوده، تو چرا به دامادمون گفتی که کار من بوده؟! البته تو خونه خودمم دیروز امتحان کردم دیدم وقتی نزدیکش میشم که لپ هاشو ببوسم خودش لباشو میاره جلو. :) لامصب نمیشه که بهش نه گفت :)

خداییش لذتی که توی بوسیدن لب های کوچولو و آبدار بچه ها هست توی هیچی نیست (البته از اون یکی خبر ندارم :) ) مهیار رو وقتی کوچولو بود چون اولین نوه بود خیلی نبوسیدم، الان که بزرگ شده (دو و نیم سال) وقتی میگم مهیار به عمه بوس بده، خودش لباشو غنچه میکنه و . اما این سهیل. یعنی از روزی که بدنیا اومده خوردمش جاتون خالی :)


بعدا نوشت: چند نفر حسابی منو به شک انداختن. اگه کسی مدرک محکمی دال بر اشتباه بودن این کار داره حتما بیاد با مدرک بهم بگه ممنون میشم. :/


از چند وقت پیش شرایطشو بررسی میکردم و می گفتم خوبه دیگه. هم شغلش خوبه، هم وضع اقتصادیش، هم زمان هایی که میره سرکار، هم خونواده ی کم جمعیتی دارن، هم فرهنگی ان و هزار و یک تا شرایط خوب دیگه تا اینکه امروز قرار شد بیان خونمون! تا امروز ندیده بودمش. کلی تصویر و چهره ازش ساخته بودم. اصلا شبیه اونی نبود که فکرشو میکردم. با اینهمه فکری که کرده بودم و سعی کرده بودم خودمو قانع کنم که بابا تو هم بالاخره باید ازدواج کنی، وقتی دیدمش دلم حتی یه کوچولو هم نلرزید، هرچی به حرفاش گوش میکردم که ببینم بجز شرایطی که ازش میدونستم از وجود خودش هم چیزی پیدا کنم که همونو بگیرم و واسه علاقه مند شدن بهش از اون ویژگی استفاده کنم چیزی پیدا نکردم. با خودم فکر کردم چطوریه که آدم میتونه یکی رو ندیده و فقط با خوندن حرفاش و نوشته هاش بهش علاقه پیدا کنه اما با کسی که اونو دیده و باهاش حرف هم زده و شرایط خیلی خوبی هم داره، نمیتونه ارتباط احساسی برقرار کنه. آدم های عجیبی هستیم واقعا. 

هروقت یکی که شرایطش رو می پسندم و احتمال میدم (حتی یک درصد) شاید این قسمتم باشه ترس تمام وجودمو میگیره. شاید مسخره به نظر بیاد اما حس کسی رو پیدا میکنم که قراره بره بمیره و قراره حسرت تمام آرزوهام به دلم بمونه. مخصوصا وقتی که طرف به هیچ وجه به دلم نشینه. این شرایط خیلی آزار دهنده س. کاش میشد یکی بود.

+ دو روز پیش بعد از اینهمه سال بالاخره یه دونه تار موی سفید توی موهام پیدا کردم و یهو از خوشحالی جیغ زدم. خیلی دوست دارم موهایی رو که توشون موی سفید هست که فقط موی میلاد اینجوریه و منو آبجی و داداش حسرت موهاشو می کشیم :) خلاصه که پیر شدم و نیامدی.

+ شفاف سازی: اون خواستگارم از بلاگرها نبود؛ من فقط مثال زدم که مثلا چجوریه که من خودم از نوشته های یکی خوشم میاد و احساس میکنم از خودشم خوشم میاد، اما این بیچاره خواستگاره با هزارتا ترفند و حرفهای قشنگ هم نتونست راهی توی دلم باز کنه! 

+ خیلی با خودم کلنجار رفتم که این پست رو رمز دار کنم، نکنم، بالاخره چیکار کنم. دلیلشم این بود که واقعا دلم نمیخواد نصیحت بشنوم! جونِ خودتون اگه سنتون از من کمتره به هیچ وجه سعی نکنین مثلا در حق من لطف کنین و نظرمو عوض کنین، چون اولا نمیتونین، دوما با این کارتون ابدا در حق من لطف نمی کنین و فقط عصبیم میکنین. با تشکر :)


خیلی دلم میخواد اون نظریه پردازی رو که میگفت "دخترا بخاطر اینکه خواستگار ندارن ازدواج نمیکنن" رو پیدا کنم و جفت دستامو ببرم بالا و محکم بکوبم تو فرق سرش و بگم خاک تو اون سرت با این نظریه ای که دادی. (اصلا عصبانی نیستم) . اینو همینجا داشته باشین تا بگم قضیه چیه.

ایرانی جماعت برخلاف کُره ای جماعت که تو سری خور خوبی هستن به هیچ وجه زیر بار حرف زور نمیرن. شاید با چرب زبونی بشه یه ایرانی رو (بلانسبت همه) خر کرد اما فقط کافیه بهش بگی تو "باید" فلان کار رو بکنی. یعنی زمین و زمان رو بهم میریزه که دقیقا اون کار رو نکنه (یا برعکس). در کل یه حساسیت عجیبی داریم روی این دو کلمه ی باید و نباید. 

پارسال یه خواستگار داشتم اول بسم ا. که اومد گفت خانوم من باید چادری باشه. من چادری ام اما همین حرفش کافی بود که حسابی از چادر و چادری ها بد بگم و تصمیم بگیرم که اگه اون قسمتم شد همون روز چادر رو ببوسم بذارم کنار که الحمدا. نشد :)

یکی دیگه اومد و گفت خانوم من نباید چادری باشه و باید خوش تیپ و به روز باشه. واسه این دیگه حسابی قاطی کردم و خودشو شخصیتشو همچین شستم انداختم رو بند که رفت و دیگه پشت سرشو هم نگاه نکرد. (اینجا واقعا ایول داشتم!) :)

همین چند وقت پیش یکی اومد خداروشکر خیلی با ظاهر کاری نداشت اما گیر داد که خانوم من باید صبح تا شب بشینه خونه. گفتم داداش اسیر میخوای بگیری؟! گفت خانوم من نباید کار کنه. گفتم حله، ولی دیگه تو خونه حبس شدن چیه؟! دانشگاه و کلاس های متفرقه هم نمیتونه بره؟! گفت نه! گفتم خوش گلدین :))

حالا همین امروز (هنوز ده دقیقه مونده تا بشه چهارشنبه) یکی زنگ زده مامان که گفته دخترم شاغله، مادره گفته پسر من گفته باید خانومم شاغل باشه چه خوب دخترتون شاغله. گفتم چه غلطا. من اگه قرار باشه بعد از ازدواجم هم کار کنم مرض ندارم که ازدواج کنم که مجبور باشم تو خونه هم نوکری یکی دیگه رو بکنم که. خلاصه که گفتم مامان اصلا بگو نیان! 

بعضیاشونم بودن با اینکه تحصیل کرده بودن اما حساسیت عجیبی به دانشگاه داشتن و وقتی من می گفتم اگه بخوام ادامه تحصیل بدم چی، خیلی قاطعانه می گفتن نه دانشگاه وضعش خرابه! یعنی چی که خرابه؟! مگه من خودم قبلا دانشگاه نرفتم؟! مگه دانشگاهه ما دانشگاه نبود؟! والا مانتویی رفتم، چادری اومدم بیرون. با پسرا هم بجز روابط کاری (ترجمه ی مقاله و اینا) و درسی برخورد دیگه ای نداشتم. وضع خرابش دقیقا کجاشه؟! خداییش پسرا خودشون چیکار میکنن تو دانشگاه که همه رو به کیش خود میپندارن (!) و میگن وضعش خرابه؟! :/

خلاصه که حسرت به دلم موند که یکی بیاد بگه آقا من تورو هرجوری هستی و میخوای باشی قبول دارم. دیگه سعی نکنه منو عوض کنه و زور بگه و اینا. والا یه کوچولو ت بخرج بدن و قلق ما دخترا رو بدست بیارن دقیقا میشیم همونی که اونا میخوان، ولی بیا اینو بفهمون به پسرا. فک میکنن مردونگی اینه که زور بگن و کاراشونو با زور جلو ببرن. 

حالا حرفم به اون نظریه پرداز احمقیه که زر میزنه که دخترا خواستگار ندارن. خدا وکیلی اگه واسه خودش همچین خواستگارای زورگویی بیاد قبول میکنه؟! اگه قبول کنه که باز هم باید دستامو ببرم بالا و . (واقعا عصبانی نیستم!) 

+ فردا که روز جوان نامگذاری شده شامل حال ماهایی که موهامون سفید شده (ولو یه تار مو) هم میشه؟! اگه نمیشه به من روز جهانی کودک تبریک بگین لدفا :)

روزتون مبارک :) 


امروز که رفته بودیم سرکار (بله جمعه س و ما دخترای مادی گرای پول پرست میریم دنبال پول) موقع برگشتن خیلی نم نم داشت بارون میومد و ما هم داشتیم از معایب و مزایای هوای دو نفره حرف میزدیم که یهو ورق برگشت و دیدیم یا پیغمبر. تگرگ میاد به چه شدت و به چه عظمت! عرض یه دقیقه حال و هوای دو نفره تبدیل شد به این. 

حرفمون این بود که داشتیم از فانتزی هامون در رابطه با انواع خواستگاری حرف میزدیم. حالا آبجی که دیگه بلیطش باطل شده و شوهر داره، من گفتم دوست داشتم پسره (بدون اینکه دوست پسرم باشه) خودش منو انتخاب کرده باشه (نه مامانش و خواهرش) و یه روز منو دعوت کنه توی کافی شاپی جایی، و بعد با یه حلقه (مثل کره ای ها) ازم خواستگاری کنه. اما زهی خیال باطل. تازه یه سوال هم برام پیش اومد که اونایی که با حلقه دختره رو سورپرایز میکنن از کجا میدونن اون حلقه اندازه ی دست دختره س یا نه؟! بعضیا لاغرن و انگشتای تپلی دارن، بعضیام برعکس. هرجور حساب میکنم فانتزی من اصلا عملی نیست! فانتزی هم بلد نیستیم بسازیم! :/


در راستای پست قبلی و نطرات جالبی که نوشتین (مخصوصا واکنش های جالب توی کامنت های خصوصی :)) ) بدجور مشتاق شدم که یه پست دیگه توی این زمینه بنویسم. :)

راستش من دخترای دیگه رو نمیدونم اما من خیلی خواستگار داشتم (و دارم) که این ابدا ربطی به زیبایی و جذابیت و ثروت و اینا نداره. در واقع راز موفقیتم توی اینه که دوست پسر ندارم! خب اینم طبیعیه. اطرافیانم اگه بدونن پسری توی زندگیم هست خب منو به خونواده هایی که دنبال دختر میگردن معرفی نمیکنن و طبعا تعداد خواستگارام خیلی کم میشه!  اما اینکه من دوست پسر ندارم، ربطی به این نداره که کسی رو دوست نداشتم و عاشق نشدم. مثلا عشق اولم عمو گ بود. عشق وسطم هم اشکان خطیبی و عشق آخرم تا این لحظه متعلق به پارک سئو جون عه! اینا عشقهای عمیق بودن و این وسطا کسایی هم بودن که عشقم بهشون لحظه ای بود که من مثلا بخاطر کفش هاش عاشقش شده بودم :) از طرفی هم بسیار معتقدم که آدم بارها و بارها میتونه عاشق بشه و فارغ بشه. مهم اینه که تو این بین کدومشون میتونه مدت زمان بیشتری تو دل آدم بمونه و دیرتر گندش دربیاد :) 

خواستگارهایی که تو پست قبلی راجع بهشون گفتم به مراتب خیلی بهتر از اینایی بودن که الان میخوام بگم! 

یادم میاد دو سال پیش یکی اومده بود که وقتی ازش پرسیدم معیارت برا ازدواج چیه گفت خانومم نماز بخونه و روزه بگیره! گفتم همین؟! گفت اره! گفتم یعنی این دوتا رو انجام بده کافیه؟! گفت اره دیگه چیزی نمیخوام! گفتم یعنی این کار رو انجام بده و بهت فحش بده و بی احترامی کنه به خودتو خونواده ت و هزارتا کار غلط دیگه هم بکنه ایرادی نداره؟! (دیدم که از این جور زن ها وجود داره که میگما) گفت خب اینا رو هم نکنه! گفتم تو هنوز نمیدونی چی میخوای بعد اومدی زن بگیری؟! 

یکی هم اومد با کلی عذر خواهی و اینا گفت من دنبال یه خانوم قد بلندم (من نسبتا کوتاهم) گفتم یعنی قد بلند باشه و کلی هم دوست پسر داشته باشه ایرادی نداره؟! گفت نه دیگه تا اون حد. گفتم آها من فک کردم تا اون حد! ایشاا. یکی از خودت بلندتر نصیبت بشه پس :)

یکی هم بود پسره همون جلسه ی اول نیومد. به مامانش اینا سپرده بود که دختره اگه خوشگل بود بار دوم باهاتون میام. حالا ما کلی دلخور شدیم که قرارمون این بود که جلسه ی اول پسر رو هم بیارین به کنار، ننه ش میگفت پسر ما دنبال دختر خوشگله. گفتم خوشگل باشه و کارهای دیگه هم بکنه ایراد نداره؟! خیلی جدی گفت نه مهم نیست پسرم گفته فقط خوشگل باشه! گفتم خدا رو شکر که من خوشگل نیستم!! 

از همه حرص دربیارترش اونی بود که با مامانش همون جلسه ی اول اومد و از لحظه ای که نشست سرشو کرد تو گوشی و اخم کرد و حتی یه لحظه هم به من نگاه نکرد. یکی نبود بگه توعه الاغ قصد ازدواج نداری بیجا میکنی میای وقت ما رو هم میگیری؟! تازه میوه هم که گرفتیم خیار برداشت و بدون اینکه پوست بکنه و خورد کنه همونجوری تو دستش گرفت خورد! کوفتش بشه بی شخصیت! 

یه چندتایی بی شخصیت هم اومدن که همون اول حرف رو ربط دادن به مسائلی که. اینا دیگه واقعا آشغال بودن به نظر من!

این آخری رو میخواستم نگم. اره اصلا همون بهتر که نگم! فقط اینو بگم که قبل از اینکه بیان بالا، آبجی که از پنجره دیدش گفت زهرا فقط بگو نه. یعنی وقتی اومدن تا دو ساعت فشارم افتاده بود و حالم نمیومد سر جاش! 


 در کل میخوام بگم زیاد خواستگار داشتن هم همچین مالی نیست! کاش میشد فقط یکی بیاد که آدم باشه نه اینکه زیاد بیاد و اینجوری. گاهی حتی پشیمون میشم از اینکه چرا دوست پسر نداشتم و مجبور شدم با هرکس و ناکس هم صحبت بشم اما بعدش میگم نه، ازدواجی که آدم توی زندگی طرفشو بشناسه و کم کم بهش علاقه مند شه خیلی لذتش بیشتره. :)


هوووف! خطر از بیخ گوشم گذشت. دستی دستی داشتم خودمو بدبخت میکردم. یعنی داشتم "بله" رو میدادمااا خدا بهم رحم کرد! بذار از اول تعریف کنم! 

آقا یکم خجالتی بود و ازمون خواستن بیرون همو ببینیم! توی یه پارکِ معروفِ نزدیک خونمون (برا خودمون معروفه وگرنه یه جای متروکه س :) ) ش و مادرش قرار بود بیاد. وقتی اومد یه نور خیره ای کننده ای داشت. قد و هیکل همونی که میخواستم، با اینکه هفت هشت سالی از من بزرگتر بود اما چهره ش شبیه پسرای بیست و پنج ساله بود، از دندوناش نمی شد گذشت. سفید و ردیف! تازه اون موقع بود که فهمیدم که اصلی ترین معیار من توی زیبایی پسرا دندوناشونه! خلاصه که همچین محو اون شده بودم که اصلا نمیفهمیدم چی داره میگه و هرچی میگفت می گفتم اره تو خوبی! از نظر من هیچ ایرادی نداشت بجز اینکه آذری زبان بود. همون طور که اون داشت حرف میزد با خودم میگفتم چه میشه کرد دیگه، توی جایی مثل تبریز که سال به سال یه دونه کره ای هم از آسمونش رد نمیشه دیگه چاره ای نیست؛ باید با یه آذری وصلت کنیم! خلاصه که داشتم از همه ی رویاها و آرزوهام دست می کشیدم و آینده مو باهاش تصور میکردم که یهو گفت خانوم حواستون هست چی دارم میگم؟! گفتم من؟! چی؟! نه! چی میگفتین؟! سرشو به نشانه ی تاسف ت داد و دیگه هیچی نگفت! وصلت ما پنجاه درصد از طرف من حل بودااا اما گویا اینبار از طرف اونا جواب منفی بود! خب البته حق داشت. آخه کدوم پسری دلش میخواد با دختری مثل من ازدواج کنه بجز پسرای کره ای که عاشق منن؟! :) بخت من اونجاس. اینجا یا من از پسرا خوشم نمیاد یا در مواردی نادر که از دندوناشون خوشم میاد اونا از من خوششون نمیاد فوقع ما وقع. :)

+ یکم این داستان خالی بندی داشت ولی خداییش دندوناش حرف نداشت :) 

+ بی ربط: واقعا دنیای مجازی عالم عجیبیه. طرف یه عمر وبلاگشو میخوندم و خیال میکردم دختره. کاراش کاملا دخترانه بود. جدیدا فهمیدم پسر بوده!!! بعد حالا این خوبه، یکی بود اسمش پسرانه بود دختر از آب دراومده! جل الخالق! بابا شما رو به خدا با شخصیت خودتون بیاین مطلب بنویسین مگه مشکل شخصیتی دارین؟! خوبه الان یهو بگم که من یه پسر با یه عالمه ریش و سیبیلم و اسمم هم چنگیزه؟! 


نمیدونم چقد به این طالع بینی و ویژگی های متولدین ماه های مختلف اعتقاد دارین (که من اصلا ندارم) ولی امروز میخوام بر اساس رفتارهایی که توی فک و فامیل و اطرافیانم دیدم، یکم از ویژگی های متولدین ماه ها بگم که یکم جنبه ی طنز هم داره :) اگه قراره کسی ناراحت بشه و بگه راجع به من که متولد فلان ماهم اینجوری گفتی و از این صوبتا، کلا این پست رو نخونه ازش بی نهایت ممنون میشم. 

ادامه مطلب


کلا میز کار آدم باید طوری باشه که آدم رو از کار کردن خسته نکنه و به آدم روحیه بده (چقد آدم آدم میکنم!) توی محل کار ما و روحیه؟! مگه داریم؟! 

جعبه ی دستمال کاغذی مون تموم شده بود تهش عکس گذاشتن که بچه ها (دقت کنید بچه ها) بتونن با اونا کار دستی درست کنن! از اونجایی که بچه نداریم و خواستم به میزم صفایی بدم، عکس خرسی رو از روی نقطه چین بُریدم و اینجوری گذاشتمش روی میزم.

حالا خواهر صاحب کارمون اومده میگه:" تو کی میخوای بزرگ شی؟" خودشم جواب میده :"هیچوقت!" کلی می خنده و میره! 

اون یکی همکارم اومده میگه وااای خدا منم از اینا میخوام!!! 

یکی دیگه داشت سریع رد میشد یهو ترمز کرد و گفت این دیگه چیه. چه خوشگله :) منم نگفتم قابل نداره؛ اونوقت برمی داشت اونو با خودش میبُرد و منم کلی غصه میخوردم :)

حالا این یکی دستمال کاغذیمونم تهش عکس یه خرسِ دیگه رو داره و دارم لحظه شماری میکنم تموم شه و اونو بیارم بذارم کنار این خرسیم که تنها نباشه. به نظرتون هی الکی برم دستمال کاغذی بردارم و بندازم دور که جعبه ش زودتر خالی شه، کار درستیه؟! 

+ مهیار وقتی کار اشتباهی میکنه بهش میگیم "اینکار درست نیست" اونم سریع میگه "اینکار درست هست!" فداش بشم وقتی بهم میگه عمه زهرا جون همچین نابودم میکنه که اگه بگه بمیر بهش نه نمیگم :) 

+ توی عمرم فقط و فقط از یه گیم خیلی خوشم اومد و الان تموم شده و آپدیتش هم‌ نمیاد و حوصلم خیلی سر رفته. حالا باید چیکار کنم؟! 

+ عنوان رو خیلی دوست :) خیلی جاها به درد میخوره!


طرف توی بلاد کفر، جایی که اکثریت یا بی دین هستن یا بت پرست، علاقه ی شدیدی به اسلام پیدا کرده و کلی راجع به اسلام تحقیق کرده و الانم با اینکه مسلمان نیست تصمیم گرفته یه هفته ماه رمضون رو پا به پای مسلمانا روزه بگیره بعد پسرای ما ماه رمضون که میشه صدتا بیماری لاعلاج میگیرن و همین که عید فطر میشه به اذن خدا شفا پیدا میکنن! 

اون طرفی که راجع بهش صحبت میکردم ایشونن:

+ عجیبه که وقتی میبینم این بشر روزه گرفته یه حس خوبی بهم دست میده که خودم با روزه گرفتنم اون حس رو درک نمیکنم! 

+ کی گفته کره ای ها بَدَن؟! کره ای ها خیلی هم خوبن (حتی اگه به زور جراحی پلاستیک خودشونو قشنگ کنن) اینم یه نمونه ش. فقط یکم فاصله شون از عربستان که پیامبر اونجا دین اسلام رو تبلیغ میکرده دوره، واسه همین مسلمان نیستن، وگرنه اخلاق و رفتارشون از خیلی از مسلمان نماها بهتر و سرتره :) 

+ خدایا حتما بین کره ای ها هم مسلمون واقعی _چیزی که بین ما ایرانی ها به ندرت پیدا میشه_ وجود داره. یکی از همونا لدفا :)

+ حال میکنین چه کسایی رو پیدا میکنم؟! :))


مزرعه مو واسه کاشت محصول جدید حسابی آماده کرده بودم. کود داده بودم، شخم زده بودم. خلاصه آماده ی آماده بود. رفتم بذر مورد نظرمو خریدم

دریافت

(عکس ها واسه من باز نمیشه یا کلا بیان مشکل پیدا کرده؟! در هر حال روی لینک "دریافت" کلیک کنید :) )

برخلاف چیزی که انتظار داشتم مامان خیلی استقبال کرد از اینا. نه که کلا سبزیجات دوست داره، وقتی دید این بذرها رو خریدم کلی هم خوشحال شد :) پیشنهاد داد که گلدون بزرگتر بگیرم که بتونم سبزی های بیشتری توش بکارم. 

یکی از توانایی های خوبی که دارم اینه که اگه چیزی رو دوست داشته باشم میتونم با صبر و تحمل و اینا، کاری کنم که اطرافیانم هم اون چیز رو دوست داشته باشن. مثلا مامان متنفر بود از اینکه تو خونه گلدون باشه اونم اینهمه. یا میلاد از سریال های کره ای بیزار بود! اما الان هردوشون علاقه هاشونو در جهت چیزی که من میخوام تغییر دادن و شد آنچه شد :)

دیروز توی یوتیوب داشتم یکی از فیلم های اون پسر کره ای (که توی پست قبلی راجع بهش نوشتم) رو میدیدم که داشت افطار میکرد! قبل از اینکه آب رو بخوره (بنوشه) با لهجه و خیلی به سختی بسم ا. گفت! اون موقع که با دوستم زهرا رفته بودیم نمایشگاه کتاب (

پست شماره 524 ) و موقع غذا خوردن دوغ رو خالی کرد رو خودش، اون شخص مجهولی که باهامون بود قبل از شروع غذا بسم ا. گفت و بعد از اون و حتی قبل از اون از هیچ احد دیگه ای (به جز خونواده م) نشنیده بودم همچین کاری بکنه تا دیروز و اون پسر کره ای و. بعد بیاین بگین کره ای ها بَدَن. من الکی عاشق کسی نمیشم.! 


من هی میخوام تو ماه رمضون گناه نکنم، غیبت نکنم اما نمیذارن! بابا به پیر به پیغمبر ما دخترا دیوونه نیستیم و با پسرا هیچ مشکلی نداریم، اونان که ما رو دیوونه میکنن! ملت روانی ان بخدا! 

اومدم خونه مامان میگه یکی واسه امر خیر زنگ زده بود. میپرسم چی کاره س؟ میگه نظامیه. با اینکه دل خوشی از این نظامی ها ندارم (بخاطر یه خواستگار سمج) اما باز دلم قنج (غنج؟!) میره واسه این شغل (عرق ملی)! گفتم بگو حتما بیان :) چند ساعت بعدش که نشسته بودیم تلفن زنگ زد! اونا کامل راجع به من، حتی تاریخ تولدم رو هم میدونستن. مامان پرسید میشه اسم آقا پسر رو بدونیم؟! خواهره گفت نه! برادرم میگه اسممو نگو! باورم نمیشه. این یارو حتی اعتماد به نفس اینو نداره که اسمشو بگه بعد میخواد یه زندگی اداره کنه و با افتخار بگه من مَردم؟! مامان که حسابی شوکه شده بود و هرچی به خواهره گفت که با یه اسم تا حالا کسی رو نخوردن، زیر بار نرفتن که اسمشو بگن! گفتم لابد اسمش خره. خجالت میکشه بگه! یعنی چیز منطقی دیگه ای به ذهنم نرسید! 

خواهره گفت ماه رمضونه و نمیخوایم مزاحم شیم و از این صوبتا، اگه میشه بیرون همو ببینیم! مامان هم از خدا خواسته گفت باشه، آقا پسر رو هم لطفا با خودتون بیارین. باز گفت نه! گفت برادرم نه که خجالتیه نمیتونه بیاد! یعنی واقعا از حرصم کم مونده بود گوشی رو از مامان بگیرم بگم اسمشو که نمیگین، قیافه شم که قرار نیست ببینیم، قراره واسه یه مفقودالاثری بیاین خواستگاری؟! شایدم قرار بود منو بگیرن برا خواهره. آره حتما همینطور بوده، وگرنه برا ازدواج که اینهمه پنهان کاری و کاراگاه بازی نیاز نیست!

+ روایت داریم که اگه اخلاق و دین خواستگار رو پسند کردین بهش دختر بدین. قربونت برم راویِ این حدیث، خودت بودی دختر به یه همچین آدم مجهول الوهیتی میدادی که ما بدیم؟! 

+ من یه آدم کاملا نرمالم. بخدا اگه کسی یه درصد هم از ذهنش بگذره که مشکل از منه عمرا ازش بگذرم! 


هرکی فهمیده که من دوباره واسه کنکور کارشناسی شرکت میکنم بدون استثناء پرسیده چرا رشته ی خودت زبان رو ادامه نمیدی؟! تو دلم میگم فقط منتظر اجازه ی تو بودم. بعد با یه لبخند زوری بهش میگم چون به رشته م علاقه ندارم! تعجب میکنه. جای تعجب نداره! من فقط علاقه دارم زبان های مختلف رو یاد بگیرم (تعریف نباشه تا حدی هم استعدادشو دارم "اگر بگذارند") در حد اینکه حرف های روزمره شونو بفهمم، نه اینکه برم دانشگاه متون تاریخی وحشتناکی رو بخونم که خوده اونایی که به اون زبان صحبت میکنن اصلا نمیفهمن اون متون چی هستن! مثلا همین که توی یه قسمت از یه سریال کره ای کمه کم بیست درصد از حرفاشونو بدون اینکه به زیر نویس نگاه کنم میفهمم، لذتی داره که خود فیلم چندان لذتی نداره! اینکه توی دانشگاه زبان خوندم با اینکه قبلش دوره ی تافل رو گذرونده بودم فقط یه اشتباه توی انتخاب رشته بود و هیچ علاقه یا قصدی توش نبود!

از سال ۹۲ که فارغ التحصیل شدم (اگه از دو سال ۸۷ و ۸۹ که دانشجوی شیمی بودم و همزمان کنکور هم میدادم فاکتور بگیریم) هر سال کنکور شرکت میکنم و باز هم همون اشتباهه انتخاب رشته و باز هم مردود میشم! اصلا اعتقادی به این مشاوره ها ندارم. نمیتونم بابت چیزی که بهش اعتقاد ندارم حتی یه قرون هم بدم! اخلاق بدیه میدونم!

امسال نمیخواستم کنکور شرکت کنم. منی که عمرا دست از درس خوندن بردارم امسال رو میخواستم بیخیال شم. تا آخرین روز ثبت نام هم مقاومت کردم که ثبت نام نکنم که اگه بعدا پشیمون شدم دیگه راهی نداشته باشم اما مامان نذاشت! گفت امسال هم شرکت کن. شرکت کردم اما گفتم نمی خونم. فقط میخوام سطحشو بررسی کنم برا سال بعد. اما چه کنم که وجدان شاگرد ممتازیم توی تمام دوران قبل از دانشگاه اجازه نداد که صفر کیلومتر برم سر جلسه و از دیروز یکم خرداد شروع کردم به مرور کردن خلاصه هایی که این همه سال از درس های تکراریه دوران دبیرستان تهیه کرده بودم! در همین حد!

البته رشته ای که من بهش علاقه دارم ابدا نیاز نداره خیلی براش زحمت بکشم. حتی پیام نور بدون کنکور هم واسه اون رشته دانشجو قبول میکنه. من توی تمام این سالها با تمام  رتبه هام میتونستم اون رشته رو روزانه بخونم، اما چون قبلا زبان رو روزانه خونده بودم می گفتن باید شهریه بدم و یکم واسم زور داشت که زحمتشو من بکشم پولش بره تو جیب یکی دیگه آخرشم مدرک شبانه بهمون بدن! البته اگه از خونواده ی مرفهی بودم با اون رتبه هام میرفتم دانشگاه آزاد پزشکی میخوندم و ککم هم نمیگزید! اما چه کنم که واسه این چندرغازی هم که دارم خودم زحمت کشیدم و واقعا دلم نمیخواد ناعادلانه خرجش کنم! با این حال امیدمو هم از دست نمیدم که یه شوهر پولدار نصیبم بشه و منو بفرسته برم پیام نور این رشته رو بخونم. کدوم رشته؟! زیست شناسی! چیزی که به عشق اون تجربی رو خوندم وگرنه با هوش و استعدادی که من داشتم مشاور التماسم میکرد برو ریاضی بخون. منم گفتم نه فقط تجربی! (زیادی از خودم تعریف کردم نه؟!) :)

خلاصه که بخاطر بالوالدین احسانا (اطاعت از فرمایشات نن جون) هم که شده مجبورم تا کنکور درس بخونم که البته مثل سابق اون لذتشو داره ها فقط حسشو باید به زور بیارم که این یکم سخته! کنکوری ها شما مثل من نباشینا. شما خوب درساتونو بخونین. آفرین :)


داشتیم از دردسرهایی که وبلاگ نویسی برامون ایجاد کرده بود کامنت میذاشتیم براش، انتظار داشتم بیاد مثل همه بگه آقا چیکار داری کی چی میگه، تو وبلاگتو بنویس، اونقد بنویس تا چشش درآد، اما خیلی راحت گفت توصیه میکنم کلا ننویسی! حتی تاکید کرد به این قضیه فک کنم. فک کردم دیدم خیلی هم حرف بدی نیست! اینکه من چیکار کردم و چیکار میخوام بکنم مگه برا کسی مهمه؟! یه جورایی اینکار شبیه همون استوری گذاشتن های اینستا میمونه!

اصلا دنیای وبلاگ یه جورایی مثل همون اینستا میمونه با چندتا تفاوت! مثلا تو اینستا پسرای مغرور و بددهن خیلی طرفدار دارن و پست هاشون کلی کامنت و لایک داره اما اینجا پسرایی که شوخ طبع و خوش برخوردن! یا تو اینستا دخترایی که جلف و شوخ طبعن بیشتر طرفدار دارن و اینجا دخترایی که پست های غمگین میذارن و ادای مغرورها رو درمیارن! اونایی هم که تظاهر نمیکنن کلا دیده نمیشن که خب خوش بحال اونا.

کار بدی که کردم این بود که جوگیر شدم و آدرس وبلاگمو به همه دادم، آدم دلش میخواد حرف دلشو به کسایی که نمی شناسه بزنه که اگه هم خواستن قضاوتش کنن بگه بابا اینا که منو نمیشناسن بذا هرچی میخوان بگن، اما لامصب من الان اینجا چیزی بنویسم کسایی میخونن که دلم نمیخواد. از طرفی هم خوشم نمیاد وبلاگ داشته باشم با هویت جعلی، آدم یا باید کلا توی فضایی نباشه، یا خودش باشه. نمیدونم بعد از چند وقت که اومدم پست بذارم این چرت و پرتا چیه دارم میگم اما دلم میخواست بگم! 

یه چیز دیگه هم که واقعا دلم میخواست بگم این بود که دلم میخواد دوباره عاشق بشم! مسخره س، اما از آخرین باری که برا کسی گریه کردم خیلی سال میگذره، حتی شب های قدرم اشک به چشمم نیومد، کسی نبود که از ته دلم بخوامش و بخاطر اونم که شده بتونم گریه کنم! اصلا گاهی دلم میخواد آهنگ غمگینی رو که گوش میدم یکی باشه که یادش بیوفتم، یا اونقد دلم براش تنگ شه که شبا بخاطرش گریه کنم. اما متاسفانه پسرای سرزمین من ظرفیت اینهمه عشق و علاقه رو یجا ندارن، همون بهتر بسنده کنم به بازیگرهای نامسلمان کره ای. 

+ شعر اصلی عنوان: 

دختری از امت عیسی دلم را برده است

یا محمد! همتی کن تا مسلمانش کنم.! 

#عباس_صبوحی


تا تقی به توقی میخوره میگن بابا مجرد که فکر و خیال نداره، متاهل ها مخصوصا اونایی که بچه دارن بخاطر انبوه فکر و خیال نمیتونن حتی شبا راحت بخوابن (چقدم نمیخوابن). میگن ای بابا مجرد که خرجی نداره، متاهل که بشی تازه میفهمی زندگی چقد سخته و خرج ها چقد بالاس! عه؟! مجردی؟! خوش بحالت. تو الان خوشبخته دو عالمی. اگه جای تو بودم هیچوقت ازدواج نمیکردم؛ تو دلم میگم الانشم غلط زیادی کردی که ازدواج کردی لابد! از این قبیل چرت و پرتا زیاد میگن و خیلی سعی کردم بهشون بفهمونم که اشتباه میکنن اما متاسفانه بعد از ازدواج میخ آهنین که سهله، دریل هم توی مغز پوکشون نَرَوَد! فقط باید در جوابشون گفت آره بابا میدونم که بدبخت و بیچاره و خاک تو سر تویی و من داره بهم خوش میگذره برو بسوز :)))

چند روز پیش فوتبال بود بین ایران و کره! منه متنفر از هرچی شوتبال، نشستم و تماشاش کردم، قطعا افتخار بزرگی نصیبشون شده بود که تونستن منو به تماشای همچین چیزی وادار کنن! دوستای فوتبالیم پیام میدادن که تو الان طرف کدوم تیمی؟! منم می نوشتم "وا! معلومه دیگه"! خب با این حرف من معلومه بنده خداها نمیفهمن من طرف کدوم تیمم و حق دارن بنده رو به باد فحش بگیرن! :) هرچند خودمم تا وقتی که گلی درکار نبود نمیدونستم دلم میخواد کدومشون ببره، اما همین که گل خوردیم تازه فهمیدم احساس واقعیم کدوم طرفیه! اینجاس که میگن باید طرفتون رو توی سختی ها بشناسین، چون قبلش ممکنه خیلی حرفا بزنه که البته حرف دلش نیست! 

عارضم به خدمتتون که تف به بعضی خوابا که آدم رو واسه یه عده دلتنگ میکنه و خدا لعنت کنه همون آدم ها رو . 

و اما سبز نوشت:

+ خیال میکنی رفتنت را باور کرده ام؟ خیال میکنی نمیدانم که هر شب از اینجا می گذری و احوالاتم را میبینی ولی به رویت نمی آوری که چه ها بر سرم آورده ای؟! این رفتن های ناگهانی ات، این سکوتت، این مثلا نبودنت هایت حکایت از چیز دیگریست. تو هنوز هم عشقمان را دست کم گرفته ای جانم. 


امروز کنکور داشتم. فک میکنم این میتونه توجیه خوبی برای تمام این غیبت هام باشه! نمیخوام بگم توی این مدت درس میخوندم. ابدا. فقط از اینکه بیام اینجا و کلا وقتمو توی دنیای مجازی بگذرونم یکم عذاب وجدان میگرفتم! کل زمان مفیدی که برا کنکور اختصاص دادم همین یه هفته ی اخیر بود که مثل یه بچه ی درسخون نشستم خلاصه هایی که سالهای قبل نوشته بودمو خوندم و تست های سه سال اخیر رو بررسی کردم. همین و تمام! مسخره س اگه بگم رضایت بخش بود! 

دریافت

هفت روز مانده به کنکور: یه پسره تو اینستا گیر داده بیا دوست شیم که ده سال از من کوچیکتره! قشنگ به فنا رفتن خودمو با جفت چشام دیدم! حالا گفتیم ایراد نداره پسر یه چندسالی هم کوچیک باشه اما خداییش ده سال دیگه ظلمه! پسرای همسن خودم یه سری اخلاقای بچه گانه دارن که بعضا قابل تحمل نیست چه برسه پسرای کوچکتر و خیلی کوچیکتر. اصلا شوخیشم قشنگ نیست! 

چهارشنبه؛ دو روز مانده به کنکور: یکی از پسرای ارشد زیست که واسه ترجمه از مشتری های خوب و خوش حسابمه پیام داده که دستم به دامنت هفته ی بعد ارائه دارم یه مقاله برام ترجمه کن! میگم آخه پسر خوب من جمعه کنکور دارم نمیتونم، اصرار میکنه و از اونجایی که بدی ازش ندیدم قبول میکنم و پنجشنبه از سرکار دو صفحه ی اول رو ترجمه میکنم و براش میفرستم و تهدیدش میکنم که اگه ببینمش حتما مرگ موش به خوردش میدم. از ترسش به همون دو صفحه بسنده میکنه و حساب کتابمونو میکنه و میره که منتظر انتقام من باشه! :)

پنجشنبه شب؛ چند ساعت مانده به کنکور: تو اینستا یه دختر با کلی عذرخواهی و اینا پیام میده که اگه امکانش هست یا اسمتو عوض کن یا عکستو! چون هم اسممون یکیه، هم اهل تبریزیم، هم عجیب شبیه هم هستیم (از نظر قیافه) واسه اثبات حرفش از شناسنامه ش عکس میگیره و توضیح میده که خونواده ش واسه حضورش توی اینستا یکم حساسن و خلاصه منم قانع میشم و عکسمو بخاطرش عوض میکنم! 

جمعه بامداد؛ کمتر از هفت ساعت مانده به کنکور: دارم با همون دختره که هم اسم و هم شهر و هم قیافه مه چت میکنم. به طرز عجیبی ازش خوشم میاد (اصلا هم به این ربطی نداره که شبیه منه :) ) شباهت های زیادی باهم داشتیم، من جمله علائق و ماه تولد و کلی چیزهای مشترک دیگه! شمارشو گرفتم که سر فرصت همدیگه رو ببینیم! 

جمعه صبح ساعت ۷: توی حیاط دانشگاه شهید مدنی شعبه ی پردیس! توی حیاطی که کلی اونجا خاطره دارم! اون ساختمون شعبه پردیسِ دانشگاه خودمون بود که تابستونا همراه اونایی که ترم تابستونی برمیداشتن اونجا اتراق (اطراق؟!) میکردیم و شده بود پاتوقمون! چه روزهایی که بخاطر دیدن عشق اولم توی هوای گرم نرفتم اونجا. چه اتفاقاتی که اونجا نیوفتاده بود واقعا یادش بخیر! کلی حالم گرفته شد و در عین حال کلی هم حال کردم! :)

جمعه بعد از کنکور: دارم مرور میکنم که اگه از دوتا کنکور ارشدی که دادم فاکتور بگیرم این میشه دقیقا نهمین کنکوری که شرکت کردم و هیچ حوزه ای رو به اندازه ی اینجا دوست نداشتم و آرزو داشتم واسه یبارم که شده اینجا کنکور بدم که بحمدا. حاصل شد! :)

و در آخر اینکه تولدم نزدیکه. همیشه به امید یه اتفاق خوب منتظر روز تولدم هستم وگرنه پیر شدن همچین لذتی نداره که آدم بخواد واسش انتظار بکشه.


+ بعد از یک سال و نیم (فک کنم؟!) بالاخره فرصتش پیش اومد و با دوست و همکار سابقم توی آموزشگاه (زهرا: همونی که توی نمایشگاه کتاب، دوغ رو خالی کرده بود روی خودش :)‌ ) قرار گذاشتیم بریم بیرون! اولش برنامه ریختیم با این اتوبوس هایی که میبرن شهر رو نشون میدن بریم یه گشتی توی شهر خودمون بزنیم؛ اما واقعیتش اصلا نمیدونستیم از کجا باید بریم سوار شیم، هزینه ش چقدره، ثبت نام باید بکنیم یا نه همینجوری بریم قبول میکنن و از این صوبتا. خلاصه که کلا بیخیالش شدیم و بعد از کلی چرخیدن یهو تصمیم گرفتیم بریم

ائل گلی! آخرین باری که دوتایی با دوستی رفته باشم اونجا تقریبا تا حالا وجود نداشته :) این نشون میده که قرارهای منو دوستام نهایتا جایی بود که نزدیک خونمون باشه و اونهمه از خونمون دور نباشه!

اولش خیلی خلوت بود. گفتم بِخُشکی شانس! یبار تنهایی اومدیم اینجا که یکم شیطنت کنیم اونم خورد تو ذوقمون. کم کم که فک منو زهرا گرم شده بود و حرفامون به جاهای حساسش رسیده بود اونجا به اوج شلوغی خودش رسید ولی دیگه حرف شیرین تر از شیطنت بود و خلاصه پاک رفتیم و (اگه از غیبت هامون فاکتور بگیریم) پاک هم برگشتیم!!
اونجا که بودیم تصمیم گرفتیم یه چندتایی سلفی عکس بگیریم واسه یادگاری مثلا! یعنی عکس ها (خودمو میگم) یکی از یکی زشت تر!! قریب به شصت هفتاد تا عکس انداختیم که توی هیچکدوم قیافه ی درست و درمونی نداشتم که بهش افتخار کنم. توی ماشین موقع برگشت اومدیم از بین اونا خوشگلا رو انتخاب کنیم و زشتا رو حذف کنیم، کنارمونم یه پسره لاغر اندامی نشسته بود که معلوم بود واسه خنده های ما هی داشت حرص میخورد! خیلی سعی کردیم نخندیم اما خداییش شما بودین واسه عکسی که توش فقط سوراخای دماغ معلومه خنده تون نمیگرفت؟! خودشم با چه ژستی!!‌ :) در کل جاتون خالی بود.

+ زمان وایبر (یادتونه که رنگش بنفش بود :) ) ما با یه بنده خدایی هم صحبت شده بودیم و توی گروهی تماما باهم انگلیسی چت میکردیم که یکی از با ادب ترین و سربه زیر ترین پسرای دانشگاهمون بود و از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون منم بدم نمیومد اگه میتونستم باهاش دوست بشم و حالا بماند که موفق هم نشدم :). با این حال خیلی سر به سرم میذاشت و اذیت میکرد. بعدها که تلگرام اومد و وایبر منحل شد ازش بی خبرم شدیم تااا همین دو سه سال پیش که توی اینستا اعلام کرد ازدواج کرده و بعد از اون به طور کل از تمام فضاهای مجازی ناپدید شد (یک عدد مرد واقعی و وفادار به همسر و زندگی). امروز اتفاقی رفتم linkedin یه سری به اکانتم بزنم ببینم اون کره ای هایی که بهشون درخواست دادم کدومشون جواب دادن که بیان با من دوست بشن (که الحمدا. هیچکدومشون منو قبول نکردن) یهو دیدم اون شخص مذکور بهم پیام داده که سلام خوبی؟! (چون با ادبم) ادب حکم کرد که جوابشو بدم و البته آنلاین بود. همون اول ازدواجشو تبریک گفتم و کلی براش آرزوی خوشبختی کردم، بهم پیشنهاد داد که اگه میخوام واسم یه چندتایی پسر تهرانی پیدا کنه (معرفت) گفتم دمت گرم تهران توریسته کره ای زیاد میاد از اونا برام جور کن. نمیدونم حرفمو جدی گرفت یا نه اما من جدی بودم.! خلاصه که گفت که پیام داده بود که بخاطر اون موقع ها که اذیتم میکرده ازم عذر خواهی کنه (چه با ادب) و حال و احوالی بپرسه. منم ناخودآگاه یاد عشق اولم افتادم که یه آدم چقد میتونه نامرد باشه که با اینکه میدونه که کار زشتی در حق یکی کرده، موقع رفتن بگه "دلیلی نمیبینم که ازت عذرخواهی کنم و به بخشش تو نیاز ندارم". متنفرم از اینکه چیزی منو یاد کسایی بندازه که حتی نمیشه اسم آدم روشون گذاشت ولو عشق اول آدم باشن. آدم گاهی عاشق حیوونا هم میشه.

+ نمیخوام اوقاتمو تلخ کنم فلذا میخوام اعلام کنم که کمتر از 10 روز مونده تا تولدم. تبریک های پیشاپیش یا پساپس قبول نیست (هرچند مجبورم از اونایی که اینکار رو میکنن تشکر کنم) تبریک باید به موقع باشه. (یکی نیست بگه تو خودت به موقع تبریک نمیگی بعد توقع هم داری؟! خیلی پررویی بخدا!) یعنی سورپرایزی در راه است عایا یا مثل هر سال.

۱. خب البته که رتبه ی کنکور شخصیه و از قدیم گفتن هرچه رتبه بیشتر شخصی تر!wink ولی اگه کسی پیدا بشه که درست یک هفته مونده به کنکور، فقط یه دور سوال های سه سال قبل رو تمرین کنه و سرکار هم بره و همسن منم باشه و بعدش رتبه ی ۱۶ هزار بیاره هرگز به رتبم افتخار نخواهم کرد و پنهانش خواهم کرد و اصلا واسه همیشه کنکور رو میبوسم kissمیذارم کنار! هنریه واسه خودش. یعنی تو نوع خودش بی سابقه س! راضی ام از خودم.blush
۲. واسه پست قبلی عاشق اون دو نفری شدم که پستم رو پسند نکردنno. یعنی قشنگ نشون دادن که از پستم (احتمالا اون قسمت که راجع به همسر کره ایمheart نوشتم) خوششون نیومده هیچ، یکمم حالشون بهم خورده! راضی ام ازشون! 
۳. چند روزه هوای تبریز عجیب سرد شده. یعنی وسط مرداد ماه هم باشیم و یهو برف بیاد خیلی تعجب نمی کنیم! ولی خب خداروشکر این هوای سرد باعث شده دیگه برق ها رو قطع نکنن و منم با خیال راحت بشینم کنار بخاری فیلمامو تماشا کنم :) راضی ام ازش! 
۴. این روزا دلم بدجور هوای یه دوستی رو کرده، دو دلم که بهش پیام "آیا بدم؟! آیا ندم؟!" از اوناش نیست که پررو بشه ولی خب اون پیام بده دیگه چرا من پیش قدم شم؟! اینو دیگه اصلا ازش راضی نیستم! angry
۵. بیان چرا اینجوری شده؟! ایده ی کی بود؟! هه هه شکلکاروlaugh
۶. اینو بعدا می نویسم! :)
۷. اینم الکیه فقط چون عدد هفت رو دوست دارم خواستم باشه cheeky

 


1.سال ۸۷ بود که دیپلم گرفتم (حالا نشینین حساب کنین که من چند سالمه ها) و تو خونمون رسم بود که هرکی دیپلم گرفت براش گوشی بخرن! همون سال واسه تولدم این گوشی رو خریدن:

تقریبا چهار سالو خورده ای، بیشتر از اینکه ازش استفاده کنم ازش مراقبت کردم که مبادا خراب شه، آخه هم اولین گوشیم بود هم کادوی تولدم! اما خب بالاخره خراب شد و هرجا بردیمش برا تعمیر گفتن درست بشو نیست و بندازین دور! منم گفتم حتی اگه هیچوقت هم روشن نشه همینجوری خودشو یادگاری نگه میدارم. تا اینکه چند وقت پیش بابا گفت یه جایی رو پیدا کرده که عتیقه ترین گوشی ها رو هم تعمیر میکنه! گفتم بابا اگه بتونه این گوشیه منو درست کنه باور میکنم! طرف هشتاد هزار تومن گرفت و عین روز اولش کرد. یعنی اصلا باورم نمی شد! چه چیزهایی که توی یادداشت هاش ننوشته بودم و یادم رفته بودم :) واقعا اون تعمیرکار هرکی هست و هرکجا هست خدا هرچی میخواد بهش بده که منو خیلی خوشحال کرد! 

2. کلا ما دخترها (حتی اگه دوست نداشته باشیم) وقتی یه سریال کره ای رو اتفاقی هم تماشا کنیم عاشق نقش اولش میشیم! عاشقشونم که میشیم در حد کراشی، داداشی ای نهایتا دوست پسری چیزی! حالا این وسط من یکی از این بازیگرا رو (

جانگ ایل وو) بنا به دلایلی به چشم آقامون میدیدم! همین دیروز با خبر شدم که

آنوریسم مغزی داره! خدایا چرا بین این همه بازیگر اون؟! چرا اونی که من پسند کردم؟! چرا اونی که قراره آقامون بشه؟! اما با این حال من بازم حاضرم همسرش بشم. اگه کسی شمارشو داره بهش خبر بده که من شرایطشو میپذیرم (یعنی شما حساب کنین که علاقه ی من به اون چقدره و اون چه ویژگی برجسته ای داره که باعث شده من اینهمه دوسش داشته باشم!!) 

3. توقع ندارین که معنی عنوان پست رو بگم؟! :) 

یعنی آقای جانگ ایل وو با من ازدواج میکنی؟! (بگو بله لعنتی!!) 


طبق اطلاعات (درست یا غلط) من، توی کشور کره تمام اداره ها و فروشگاه ها و حتی مغازه های کوچیک خیلی خیلی مشتری محور (مشتری مدار؟ مشتری دوست؟! اصطلاحش چی میشه؟!) هستن، یعنی اگه خطایی از یه ارباب رجوع سر بزنه و این وسط یه سیلی هم بزنه تو گوش کارمنده، اون کارمند بدبخت باید عذرخواهی کنه! شاید این ت اونا بخاطر اینه که میدونن درآمدی که دارن از صدقه سری مشتری هاس، ولی خب این نکته رو در نظر نگرفتن که اگه کارمندی اونجا نباشه کی میخواد به مشتری خدمات بده؟! شاید هم چون واسه این شغل ها متقاضی زیاده اینطور رفتار میکنن، به هر حال هرچقد هم من اونا رو دوست داشته باشم باید اعتراف کنم که از این کارشون اصلا خوشم نمیاد اما این دلیل نمیشه بگم ما خودمون خیلی خوبیم توی این زمینه! 

از سیستم اداری خودمون نگم که خوب میدونیم چقد افتضاحه! طرف به لطف ما و پول های ما با کمترین کار بیشترین درآمد رو داره اما وقتی بهش مراجعه میکنیم بهش بدهکار هم میشیم. توی فروشگاه هامونم که ماشاا. همچین پرسنل به آدم زل میزنن که آدم میترسه یه پفک رو برداره قیمتشو نگاه کنه. نگاهشونم مثل این میمونه که هی منتظرن ما یه چیزی یواشکی بیم و اونا مچمونو بگیرن و خر کیف بشن! 

با این حال دیروز ما رفتیم فروشگاه سیمای مشاغل (اسمشون تو حلق شون) تو نصف راه! مامان بعد از سالها از طعم یه نوع چایی خوشش اومده بود (من همچین خوشم هم نیومد) و آدرس دادن که اونجا میتونه اونو پیدا کنه! بعد از کلی مصیبت رفتیم و دیدیم بله دو سه تایی از اون محصول هست و یکی برداشتیم، منم طبق معمول رفتم قسمت خوراکی ها و کلی چیز میز برداشتم. یهو یکی از کارمندا داد زد که خانوم اونو از کجا برداشتین؟! ما هم به وسایلمون نگاه کردیم که چی برداشتیم مگه؟! گفت اون چایی! گفتیم اوناها از اونجا! گفت پس بدین!!! ما اونا رو فروختیم! خیلی دلم میخواست بگم که جناب آقای نامحترم شما که اونو فروختی غلط میکنی میذاری دم دست مشتری. ولی حیف که مامان نذاشت! هرچند مشخص بود داره دروغ میگه اما پس دادیم و همه ی اون چیزایی هم که برداشته بودیم رو گذاشتیم سر جاش که نکنه یوقت اونا رو هم فروخته باشن! 

خلاصه که کلی حال کردم با این سیستم فروش تو ایران و خواستم براتون تعریف کنم که شما هم یکم حال کنین و همیشه سعی کنین از خریدهایی که انجام میدین لذت ببرین :)

+ یه دوستی به اسم الف ب (الفبا) کامنت خصوصی داده و شاکی بود از اینکه من توی پستام به عشق اولم اشاره میکنم. از اونجایی که هیچ دسترسی ای به این عزیز ندارم اینجا جوابشو میدم که آدمی که عاشق نشده باشه با خر فرقی نداره. لذا به اینکه زمانی عاشق کسی بودم افتخار میکنم ولو اون بیشعور و بی لیاقت و خر و نفهم بود :) 


با اینکه هی تاکید میکنم که جشن تولد و تبریکاتش باید تو خود روز تولد باشه اما شرایط یهو جوری میشه که امروز (فردای تولدم) برام تولد میگیرن! بفرمائید کیک :)

امروز که رفتم سرکار یه کادوی عالی از همکار جدیدمون (مهسا) گرفتم. یه تبریک تولد اونم به زبان کره ای. خدا میدونه چقد برا اینا ذوق کردم :)

+ موقع فوت کردن شمع هام اصلا به فکر کره و کره ای ها نبودم، باور کنین راس میگم :)

+ از همه ی کسایی که روز تولدم خصوصی و عمومی تبریک گفتن، اونایی که تبریک نگفتن و یادشون رفت و اونایی که حتی یادشون بود و از سر لج تبریک نگفتن، بسیار ممنونم! 

+ راستی روز تولدم هیچ سورپرایزی رخ نداد دلتونو واسه عقدی، عروسی ای چیزی صابون نزنین لدفا :) (صرفا جهت اطلاع) 


همین اول کاری بگم که امروز تولدمه و بعد برم سر بقیه ی مطلب! 

مقدمه ی مطلب: تقریبا پنج سال پیش که تازه میرفتم سرکار، همکارایی داشتم که باهم بیشتر رفیق بودیم تا همکار، پنهان کاری نداشتیم و هر اتفاق خیر و شری که برامون می افتاد برا هم تعریف میکردیم و دلخوری و تلافی کردنو از این صحبتا نبود، اونا که رفتن و همکارای جدیدی اومدن عادت های خاصی داشتن! مثلا تو زمان مجردیشون میومدن از دوست پسراشون می گفتن و هیچ اتفاقی رو از قلم نمینداختن، بعد اتفاق مبارکی مثل ازدواج رو تا بعد از عقدشون مخفی نگه میداشتن! منم که دیدم اینجوریه بهشون اولتیماتوم دادم که اگه تا بدنیا اومدن بچه ی اولم چیزی بهشون نگفتم بعدا ناراحت نشن که چرا نگفتی و از این صوبتا! همین باعث شده واسه هر حرکت من شک کنن که شاید خبریه و من دارم مخفی میکنم. حالا واقعا خبریه یا نه الله اعلم. :)

اصل مطلب: شنبه رفته بودم آرایشگاه و یه دستی به سر و صورتم کشیده بودم که خب این قصیه به خودیه خود خیلی شک و شبه ای ایجاد نمیکرد، اما اینکه ظرف یک هفته دوبار مانتو عوض کردم (مانتو عوض کردن تو محل کار ما یه سنته، یعنی اگه کسی فردای عقدش مانتوی نو نپوشه یه جورایی عقدش باطله) باعث شد یکم بهم شک کنن. شک برانگیزترین قسمتش اونجا بود که دوشنبه بخاطر یه مهمونی عجله داشتم زود برم خونه! دیروز هم چون یهویی تصمیم براین شد که (واسه تفریح) بریم مراغه، زود و با عجله رفتم خونه و امروز هم که تولدمه بخاطر دلایلی مرخصی ام که دیگه نور علی نور شده! :) خودم که این اتفاق ها رو کنار هم میذارم شک میکنم به خودم که نکنه واقعا خبریه. ولی خب به نظرتون وقتی من با همسر کُره ایم ازدواج کنم میتونم اینهمه ذوق و شوق رو تو خودم مخفی نگه دارم و به کسی نگم؟! شایدم دوستام فک کردن من قراره با یه ایرانی ازدواج کنم؟! حالا غیر آذری زبان باشه یه چیزی، ولی خداییش پیدا کردن یه پسر آذری زبانی که واقعا دوسش داشته باشم که دیگه زبانش برام مهم نباشه خیلی سخته و یه جورایی محاله. واقعا این دوستای من با خودشون چی فک کردن؟! :) 

نتیجه ی مطلب: یوقت شما از این فکرا که اونا میکنن نکنینا :)

توضیحات مطلب: عنوان این پست تحت الفظی میشه به عبارتی "کار، کار رو نشون میده" که معادل فارسی یا نداره یا من نمیدونم. اما این اصطلاح رو زمانی استفاده میکنن که مدارک و شواهد خیلی اتفاقی و البته کاملا منطقی باعث میشن که سوء تفاهم بشه و مردم فک کنن یه اتفاقایی داره میوفته درحالیکه ابدا اینطور نیست (شایدم هست کسی چه میدونه؟!) 


پریشب بود که از طرف اون مشتری ترجمه ی مقاله م که شب کنکور مجبورم کرد براش مقاله ترجمه کنم پیامی دریافت کردم مبنی بر اینکه "میتونم راجع به کاری باهاتون صحبت کنم؟!" منم گفتم لابد بازم مقاله س، جواب دادم که "بله بفرمایید" شدیدا اصرار کرد که تماس بگیره، گفتم مشکلی نداره، تماس گرفت دوباره همون جمله رو گفت و آدرس قرار رو برام فرستاد! همین که گفتم اوکی میام دوهزاریم افتاد که این روش دعوت، دقیقا روش دعوت توی این شرکت های هرمیه که لعنت خدا بر کسی باد که اساس اونو پایه ریزی کرد!angry فک نکنم بدونین که من سالی که فارغ التحصیل شدم و به شدت دنبال کار بودم توسط یکی از همینا تو تله افتادم و با چه وضعی تونستم از شرش خلاص شم و البته کلی آدم رو هم تونستم همراه با خودم نجات بدم.angel
روز قرار دیروز بود.از اونجایی که کلا من اون منطقه ی قرار رو نمیشناختم و تنهایی جایی که نمیشناسم نمیرم، از زهرا (دوست و همکار سابقم توی آموزشگاه) خواستم همراهیم کنه و قرار بود با یه آشنای ذکور هم برگردیم خونه که بیچاره فک میکرد کارمون نیم ساعته تموم میشه اما اونا ما رو بیشتر از یه ساعت و نیم علاف (الاف؟) یه سری حرفای صد من یه غازشون کردن و اونم حسابی کفری شده بود. ولی خب بعدش اینقده بهش خوش گذشته بود که کم مونده بود به من پیشنهاد بده که بیا باهم دوست شیم و دادindecision. استغفرا. مردم تو روز عرفه استغفار میکنن و ما گناه. خدایا غلط کردم ننویس! crying
القصه یه دختر با ظاهر نامناسب که نهایتا میتونست با ظاهرش پسرا رو گول بزنه، بعداز یه ساعت و نیم موعظه و از اون اصرار و از من انکار خسته شد و از یه پسر فوکولی که به نظر میومد از من کوچیکتره خواست که بیاد قانعم کنه. تو دلم خندم گرفته بود که آخه تویه فسقل کی باشی و چی راجع به خودت فکر میکنی که با اینهمه اعتماد به نفس کاذب نشستی داری به من میگی چی درسته چی غلط! خلاصه که جفتشونو در کمال احترام شستم انداختم رو بندlaugh و خیلی غیر مستقیم به اون مشتریم سعی کردم حالی کنم که بابا گول اینا رو نخور که فقط پول و زمان و انرژیتو هدر میدی! 
وقتی برگشتم خونه دیدم قراره شام بریم پارکی که چند شبه شهرداری اونجا برنامه های شاد تدارک دیده. بین اونهمه جماعتی که اومده بودن سه تا خانوم خارجی هم بودن که خونواده واسه اینکه منو تحریک کنن برم باهاشون حرف بزنم هی می گفتن اینا کره ای هستن برو باهاشون دوست شو شاید فرجی شد تو هم باهاشون رفتی. خر شدم و رفتم باهاشون حرف زدم و دیدم اهل تایوانن!frown گفتم خدایا دمت گرم بعد از مدت ها توریست دیدیم اونم که تایوانی از آب دراومد. چی میشد توی این شب عزیز "جانگ ایل ووheart" بجای اینا می بود که مطمئنا نه کسی اونجا اونو میشناخت و نه کسی اونجا انگلیسی (چه برسه کره ای) بلد بود که بتونه مخشو بزنه و فقط من بودم و اون و قسمت و سرنوشت و از اینا. هههعععیی! sad بگذریم.
+ این پست ساعت سه بامداد روز دوشنبه به دلیل بی خوابی من نوشته شده و هیچ ارزش دیگری ندارد.! (معمولا ظهرا نخوابم شبا بی هوش میشم. امشب چرا خواب به چشمم نمیاد خدا میدونه!!! اولین باره!!) 

 


پریشب بود که از طرف اون مشتری ترجمه ی مقاله م که شب کنکور مجبورم کرد براش مقاله ترجمه کنم پیامی دریافت کردم مبنی بر اینکه "میتونم راجع به کاری باهاتون صحبت کنم؟!" منم گفتم لابد بازم مقاله س، جواب دادم که "بله بفرمایید" شدیدا اصرار کرد که تماس بگیره، گفتم مشکلی نداره، تماس گرفت دوباره همون جمله رو گفت و آدرس قرار رو برام فرستاد! همین که گفتم اوکی میام دوهزاریم افتاد که این روش دعوت، دقیقا روش دعوت توی این شرکت های هرمیه که لعنت خدا بر کسی باد که اساس اونو پایه ریزی کرد!angry فک نکنم بدونین که من سالی که فارغ التحصیل شدم و به شدت دنبال کار بودم توسط یکی از همینا تو تله افتادم و با چه وضعی تونستم از شرش خلاص شم و البته کلی آدم رو هم تونستم همراه با خودم نجات بدم.angel
روز قرار دیروز بود.از اونجایی که کلا من اون منطقه ی قرار رو نمیشناختم و تنهایی جایی که نمیشناسم نمیرم، از زهرا (دوست و همکار سابقم توی آموزشگاه) خواستم همراهیم کنه و قرار بود با یه آشنای ذکور هم برگردیم خونه که بیچاره فک میکرد کارمون نیم ساعته تموم میشه اما اونا ما رو بیشتر از یه ساعت و نیم علاف (الاف؟) یه سری حرفای صد من یه غازشون کردن و اونم حسابی کفری شده بود. ولی خب بعدش اینقده بهش خوش گذشته بود که کم مونده بود به من پیشنهاد بده که بیا باهم دوست شیم (عقدهای هم شمایین نه من!)  indecision. استغفرا. مردم تو روز عرفه استغفار میکنن و ما گناه. خدایا غلط کردم ننویس! crying
القصه یه دختر با ظاهر نامناسب که نهایتا میتونست با ظاهرش پسرا رو گول بزنه، بعداز یه ساعت و نیم موعظه و از اون اصرار و از من انکار خسته شد و از یه پسر فوکولی که به نظر میومد از من کوچیکتره خواست که بیاد قانعم کنه. تو دلم خندم گرفته بود که آخه تویه فسقل کی باشی و چی راجع به خودت فکر میکنی که با اینهمه اعتماد به نفس کاذب نشستی داری به من میگی چی درسته چی غلط! خلاصه که جفتشونو در کمال احترام شستم انداختم رو بندlaugh و خیلی غیر مستقیم به اون مشتریم سعی کردم حالی کنم که بابا گول اینا رو نخور که فقط پول و زمان و انرژیتو هدر میدی! 
وقتی برگشتم خونه دیدم قراره شام بریم پارکی که چند شبه شهرداری اونجا برنامه های شاد تدارک دیده. بین اونهمه جماعتی که اومده بودن سه تا خانوم خارجی هم بودن که خونواده واسه اینکه منو تحریک کنن برم باهاشون حرف بزنم هی می گفتن اینا کره ای هستن برو باهاشون دوست شو شاید فرجی شد تو هم باهاشون رفتی. خر شدم و رفتم باهاشون حرف زدم و دیدم اهل تایوانن!frown گفتم خدایا دمت گرم بعد از مدت ها توریست دیدیم اونم که تایوانی از آب دراومد. چی میشد توی این شب عزیز "جانگ ایل ووheart" بجای اینا می بود که مطمئنا نه کسی اونجا اونو میشناخت و نه کسی اونجا انگلیسی (چه برسه کره ای) بلد بود که بتونه مخشو بزنه و فقط من بودم و اون و قسمت و سرنوشت و از اینا. هههعععیی! sad بگذریم.
+ این پست ساعت سه بامداد روز دوشنبه به دلیل بی خوابی من نوشته شده و هیچ ارزش دیگری ندارد.! (معمولا ظهرا نخوابم شبا بی هوش میشم. امشب چرا خواب به چشمم نمیاد خدا میدونه!!! اولین باره!!) 

 


هر وقت یه خواستگار سر و کله ش پیدا میشه و بعد از رفتنش قیافه ی من سه در چهار میشه، مامان میره رو منبر و شروع میکنه که " بسم ا. الرحمن الرحیم، روایت داریم که اگه دیدین خواستگاری خوبه (از لحاظ دین و اخلاق) بهش دختر بدین." میگم همینجا صبر کن! قربون دهن اونی که اینو گفته، ولی مگه شرط ازدواج رضایت طرفین نیست؟ من چجوری رضایت بدم با کسی ازدواج کنم که نه میشناسمش، نه از اخلاقش میدونم، نه حتی از تیپ و قیافه ش خوشم میاد، اونم صرفا بخاطر اینکه گفتن نماز میخونه (حالا راست یا دروغ!!)؟! اصلا احساس ما مهم نیست که طرف رو دوست داشته باشیم یا نه؟ از طرف خوشمون بیاد یا نه؟ به دلمون بشینه یا نه؟ میپرسم مامان تو دین اسلام کدوم زوج همیشه الگو بوده؟! میگه "حضرت محمد و حضرت خدیجه؛ حضرت علی و حضرت فاطمه" میگم آ قربون دهنت. حضرت محمد که یه عمر برا حضرت خدیجه کار میکرده، حضرت علی هم که کلا تو خونه ی حضرت محمد بزرگ شده. آیا اینا هم مثل ما ندیده و نشناخته ازدواج کردن و شدن الگو؟! 
آقا من شرق زده، اصلا من کُره زده، یکی بیاد به من بگه چطور میشه اخلاق و دین یه پسری که با ما هفت پشت غریبه س و میاد خواستگاری رو فهمید اونم توی دو سه جلسه نه، ده جلسه، اصلا بیست جلسه؟! طرف میگه سوالای انحرافی و نکته دار ازش بپرس، بابا مگه کنکوره؟! تازه اینکه من بخوام بفهمم مثلا دست بزن داره یا نداره رو چجوری با سوال انحرافی از زیر زبونش بکشم بیرون؟! اگه فهمیدن این چیزا غیرممکنه خب آیا من اشتباه میکنم که فقط رجوع میکنم به دلم و میبینم که دلم رضا نمیده و میگم نه؟! هرچند بیشتر معتقدم که اگه واقعا قسمتم باشه خدا مهرشو به دلم میندازه و ناخودآگاه قبول میکنم. عقیدم رو نمیخوام تحمیل کنم اما اینکه بخوام به بقیه بفهمونم که درکم کنن خیلی سخته. خدا واقعا به من صبر بده.
+ این سومین خواستگارم بود که رشته ش مهندسی برق بود! چند تا از پسرای همسایه مونم برق خوندن، النازم مهندسه برقه، حتی اونی که دوسش داشتم هم رشته ش برق بود. میگم به نظرتون یکم این رشته تو جامعه اشباع نشده یا فقط طرفای ما اینجوریه؟! 

 


خیلی سال پیش - شاید بیست سال - که من خیلی کوچیک بودم با عموم اینا رفته بودیم زیارتگاهی اطراف تبریز! نه اسم اونجا رو میدونستم، نه یادم میاد چقد از تبریز فاصله داشت، فقط خود ضریح یادم بود! ولی خوب یادم میاد اون زمان یه کتاب ادعیه برداشتیم بخونیم که توی صفحه ی اولش یه داستانی از شفا پیدا کردن یه دختری نوشته شده بود و آخرش نوشته بود که هرکسی که اینو میخونه باید توی سه تا کتاب قرآن یا ادعیه ی دیگه این داستان رو بنویسه (به عبارتی با نوشته های مزخرفشون به کتاب های ادعیه و مخصوصا قرآن توهین کنن)، وگرنه چنین میشه و چنان میشه! دخترعموم که شدیدا به این خرافات اعتقاد داشت شروع کرد به نوشتن و بعد هم آبجی نوشت و نوبت به من نرسید، منو هم که ترسونده بودن تقریبا مطمئن بودم که چون اون داستان رو ننوشتم حتما بلائی سرم میاد. اما هیچ اتفاقی نیافتاد و همین باعث شد که خیلی از خرافات رو واسه همیشه بذارم کنار! (درسته اون موقع من مدرسه نمیرفتیم اما باید بگم که من قبل از مدرسه رفتن خوندن و نوشتن بلد بودم، بدون اینکه کسی بهم یاد بده!)

دیروز با هم باشگاهی های مامان بعد از اینهمه سال رفتیم همون امامزاده! به نظرم خیلی عوض شده بود، گرچه از حیاط و ورودی و داخلش هیچی یادم نمیاد، شایدم اصلا اون زمان این شکلی نبوده و الان بازسازی شده و به این شکل دراومده؛ ولی یه حس و حال خوبی داشت و خلاصه جای همه تون خالی بود. فقط یه چیزش جالب بود که یه قرآنی رو که برداشتیم بخونیم صفحه ی اولش بازم از اون داستان های مزخرف نوشته بودن و خواسته بودن توی سه تا قران دیگه نوشته بشه. واقعا خرافه پرستی تا کی؟!

القصه آدرسشو دقیق نفهمیدم فقط میدونم طرفای آخمقیه بود! برای اطلاعات بیشتر -درصورت تمایل-

اینجا رو کلیک کنید :)

+ امام حسین که ما رو لایق نمی دونه بریم زیارتش، همین که امامزاده ای اطراف خودمون میطلبه بازم غنیمته. :(


+ میگویند هوای تبریز سرد و خشک است؛ خدا کند دلت به سردی و خشکیِ هوای شهرمان نباشد! 


یه زمانی بود که توی مراسمی مامان شخصی رو بهم نشون میداد و میگفت فلانی رو یادت نگه دار چیزی میگم راجع بهش، منم نگاه میکردم و میگفتم اوکی، حله، دو ساعت بعدش همون شخص رو جایی می دیدیم و میگفت شناختی؟ میگفتم نه کیه؟! میگفت چقد خنگی الان تو مراسم بود دیگه. خلاصه این اتفاق بارها و بارها می افتاد و این شناسایی افراد شده بود واسه من معضل! 
یه سریال کره ای نگاه میکردم، پسره نخبه ای بود واسه خودش ولی چهره ها رو نمی تونست تشخیص بده، میگفتم بابا اینم خنگه، سالهاس با همکارش دوسته هنوز قیافه ی طرفو نتونسته تو ذهنش نگه داره! 
تا اینکه یه مستند دیدم و فهمیدم واقعا یه همچین بیماری ای وجود داره که بهش میگن

کوری چهره و چندتا اسم عجیب غریب دیگه که البته هیچ ربطی به سطح هوش طرف نداره و میتونه مادرزادی یا در اثر آسیب به مغز باشه و درجه های متفاوتی داره که توی موارد خیلی شدید طرف حتی چهره ی افراد خانواده شو هم نمیتونه تشخیص بده! 
حالا نمیخوام بگم منم همچین مشکلی دارم، ولی حداقل تا دوسه بار طرف رو کامل نبینم چهره ش یادم نمیمونه، حتی سابق که تو آموزشگاه تدریس میکردم یه دختری اونجا منشی بود که بعدها وقتی دیدمش بعد از یه ساعت سلام و احوالپرسی ظاهری ای که باهاش داشتم گفتم خب حالا شما کی هستی و طرف حسابی جا خورد!! حتی یادم میاد یبار جلسه دومی که با یکی از خواستگارام بیرون قرار ملاقات گذاشته بودیم، چون تنها داشتم میرفتم سر قرار، هرکاری کردم چهره ش یادم نیومد و توی دو سه قدمیش بودم و نشناختم و بهش زنگ زدم که ببینم کجاس! البته این مشکل من بعد از سه چهار بار دیدن خود طرف یا عکسش برطرف میشه، ولی خب چون واسه یه سری افراد این کار ممکن نیست یکم همیشه تو شناساییشون با مشکل روبه رو میشم! 
مشابه همین اتفاق گویا چند روز پیش واسه یکی از آشناهای قدیمیم افتاده بود که فقط یک بار حضوری دیده بودمش: 

طرف فک میکرد بخاطر اینکه هندزفری تو گوشم بوده نشناختمش، نمی دونه که مشکل از یه جای دیگه س کلا :)
اصلا یکی از دلایلی که دوست پسر نداشتم همین بوده! چون میترسیدم نشناسمش، بعد روز قرار برم بشینم پیش یه بنده خدای دیگه و خلاصه فک کنه خیانت کردم و داستانی بشه. 
+ نشینین منو مسخره کنین، طبق آمار از هر پنجاه نفر یه نفر این مشکل رو داره (حتی شخصی مثل برد پیت!) اما فک میکنه یه چیز طبیعیه؛ پس شاید برای شما هم اتفاق بیوفتد!! 


 ما یه استادی داشتیم که من اصلا دوسش نداشتم و همین دوست نداشتن رو توی فیسبوکم نوشته بودم، نگو همون استاد توی لیست دوستام بوده و من نمیشناختمش، ترم آخر که شدیم برای دومین بار استادمون شد و یهو تو سالن منو با اسمم صدا زد و گفت میشه باهات حرف بزنم؟ تعجب کردم که چطور اسممو یادش مونده، رفتم اتاقشو ازم پرسید چرا از من خوشت نمیاد، گفتم چون از روش تدریست خوشم نمیاد. روشش و کلی برنامه های درسی رو بخاطر همین حرف من عوض کرد و تونست نظر منو نسبت به خودش تغییر بده! 
هفته ی پیش زهرا (دوست و همکار سابقم توی آموزشگاه) پیام داد که میخواد بره پیش استاد راهنماش و اون کسی نبود جز همون استاد ما! گفتم هرطوریه برنامه ی کاریمو ردیف میکنم که بتونم ببینمش. قرار بود یکشنبه بریم که کنسل شد و چهارشنبه خواستیم بریم که اونم نشد و در نهایت امروز تصمیم گرفتیم که بریم! آموزشگاهش توی شهرک سهند (با ماشین حدودا نیم ساعت فاصله  داره از تبریز) بود و نه من تا حالا رفته بودم اونجا نه زهرا. یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم. خیلی راحت تونستیم اونجا رو پیدا کنیم اما وقتی رسیدیم چون یه ساعت دیر کرده بودیم کلی منتظرمون شده بود و دیگه گذاشته بود رفته بود. ما موندیم و یادداشتی که برامون گذاشته بود و یه جعبه شیرینی! وقتی زهرا بهش زنگ زد و گفت که منم باهاشم، در عین ناباوری بعد از اینهمه سال هنوز هم منو یادش مونده بود. فک کنم تنها دانشجویی بودم که نه تنها پاچه خواریشو نکردم که نمره بهم بده، خیلی هم رک بدون ترس از نمره ازش انتقاد کردم؛ مگه میشه همچین دانشجویی رو فراموش کرد؟! 


هر وقت یه خواستگار سر و کله ش پیدا میشه و بعد از رفتنش قیافه ی من سه در چهار میشه، مامان میره رو منبر و شروع میکنه که " بسم ا. الرحمن الرحیم، روایت داریم که اگه دیدین خواستگاری خوبه (از لحاظ دین و اخلاق) بهش دختر بدین." میگم همینجا صبر کن! قربون دهن اونی که اینو گفته، ولی مگه شرط ازدواج رضایت طرفین نیست؟ من چجوری رضایت بدم با کسی ازدواج کنم که نه میشناسمش، نه از اخلاقش میدونم، نه حتی از تیپ و قیافه ش خوشم میاد، اونم صرفا بخاطر اینکه گفتن نماز میخونه (حالا راست یا دروغ!!)؟! اصلا احساس ما مهم نیست که طرف رو دوست داشته باشیم یا نه؟ از طرف خوشمون بیاد یا نه؟ به دلمون بشینه یا نه؟ میپرسم مامان تو دین اسلام کدوم زوج همیشه الگو بوده؟! میگه "حضرت محمد و حضرت خدیجه؛ حضرت علی و حضرت فاطمه" میگم آ قربون دهنت. حضرت محمد که یه عمر برا حضرت خدیجه کار میکرده، حضرت علی هم که کلا تو خونه ی حضرت محمد بزرگ شده. آیا اینا هم مثل ما ندیده و نشناخته ازدواج کردن و شدن الگو؟! 
آقا من شرق زده، اصلا من کُره زده، یکی بیاد به من بگه چطور میشه اخلاق و دین یه پسری که با ما هفت پشت غریبه س و میاد خواستگاری رو فهمید اونم توی دو سه جلسه نه، ده جلسه، اصلا بیست جلسه؟! طرف میگه سوالای انحرافی و نکته دار ازش بپرس، بابا مگه کنکوره؟! تازه اینکه من بخوام بفهمم مثلا دست بزن داره یا نداره رو چجوری با سوال انحرافی از زیر زبونش بکشم بیرون؟! اگه فهمیدن این چیزا غیرممکنه خب آیا من اشتباه میکنم که فقط رجوع میکنم به دلم و میبینم که دلم رضا نمیده و میگم نه؟! هرچند بیشتر معتقدم که اگه واقعا قسمتم باشه خدا مهرشو به دلم میندازه و ناخودآگاه قبول میکنم. عقیدم رو نمیخوام تحمیل کنم اما اینکه بخوام به بقیه بفهمونم که درکم کنن خیلی سخته. خدا واقعا به من صبر بده.
+ این سومین خواستگارم بود که رشته ش مهندسی برق بود! چند تا از پسرای همسایه مونم برق خوندن، النازم مهندسه برقه، حتی اونی که دوسش داشتم هم رشته ش برق بود. میگم به نظرتون یکم این رشته تو جامعه اشباع نشده یا فقط طرفای ما اینجوریه؟! 

+ شفاف سازی: اصلا یکی از بزرگترین مشکلاتی که من با خواستگارام داشتم (جدا از اینکه یه عده اونا منو رد کردن و یه عده هم به دلم ننشستن) مساله ی آذری بودنشونه! درسته ما خودمون جد اندر جد و نسل اندر نسل تبریزی بودیم و تُرک، اما چون بزرگ شده اینجا نیستیم و ترکی صحبت نکردیم، عادت نداریم ترکی حرف بزنیم ولو کاملا به این زبان مسلطیم! اصلا گیریم زبان ترکی بهترین و کاملترین و فوق العاده ترین زبان دنیاس و زبان فارسی پست ترین زبان دنیا، بالاخره زبان رسمی کشورمون فارسیه و اینکه یه خواستگار تحصیل کرده میاد و میگه فارسی نمیتونم حرف بزنم و من فارسی حرف میزنم و اون به خودش زحمت نمیده و در نهایت ترکی جوابمو میده بیشتر منو میسوزونه. شاید مساله ای نباشه اما در آینده مشکل ساز میشه، مخصوصا الان که ازدواج ها سر هیچی به طلاق کشیده میشه! شما فرض بفرمایید پس فردا بچه ی من تو خونه با من فارسی حرف بزنه با باباش ترکی! اصلا میشه؟ یا پس فردا من با همسرم میرم چیزی بخرم اون میاد ترکی حرف میزنه و من فارسی، مسخره مون نمیکنن؟؟ شاید واسه شما مسخره به نظر بیاد اما باید بهتون بگم که تبریزی ها اگه بفهمن که شما ترکی بلدین و اما به هر دلیلی دارین فارسی حرف میزنین حسابی مسخره تون میکنن، ما هنوزم که هنوزه به خیلی از فامیلامون نتونستیم بفهمونیم که بابا به پیر به پیغمبر اینکه ما فارسی حرف میزنیم واسه کلاس گذاشتن نیست، اصلا مگه زبان فارسی کلاس داره؟! ولی خب همیشه تو جمع فامیلی این فارسی حرف زدن های ما مسخره میشه و کلی اعصابمونو خورد میکنه. در جواب به اونایی که میان به من میگن تو سخت میگیری و تقصیرارو میندازن گردن منو پستمو پسند نمیکنن و فک میکنن مشکل از منه فقط میتونم بگم " عزیزم سن بیرین بیلیسن، بیرین بیلمیسن" یعنی تو اگه یه چیزی بدونی یه چیزی هم نمیدونی و نباید فقط از روی اون چیزی که خودت میدونی طرف رو قضاوت کنی، آخه تو که توی شرایط من نیستی که! 


امروز خیلی اتفاقی اومدم به وبلاگم سر بزنم دیدم توی آمارش نوشته عمر سایت هزار روز! چقد بیکاره می شینه روزها رو میشماره و بعد به رخمون میکشه که فلان قدر از عمر خودتو مطالبت گذشته. خب میگی چیکار کنم الان؟

(

عکسا رو چجوری میشه گذاشت؟!)

درگیر بودم این روزا. میلاد دماغش پلیپ داشت و نه میتونست نفس بکشه نه راحت بخوابه (قدر دماغ بزرگ ولی سالممون رو نمیدونیم بخدا) بالاخره بعد از مدت ها انتظار دیروز عمل شد و امروز رفتیم ملاقاتش! طفلی اینقده درد داشت که فحش میداد به هرکی که واسه زیبایی حاضره اینهمه درد رو تحمل کنه. دماغش حسابی باد کرده بود و کلی هم باند پیچیش کرده بودن، میگفت حاضرم دماغم همین اندازه بمونه اما هم درد نداشته باشم هم بتونم مثل همه نفس بکشم و مزه ی غذاها رو بفهمم. اخه خیلی وقت بود مزه ی هیچی رو نمیفهمید. میلادی که اینهمه تو سر و کله ی هم میزدیمو وقتی اینجوری بی حال دیدم کلی دلم گرفت. خدا نکنه کسی عزیزاشو توی این حال ببینه!

+ پست هاتونو میخونم ولی راستش حس کامنت گذاشتن نیست؛ پوزش! فراموشتونم نکردم خیالتون تخت :)


طبق تحقیقاتی که سالیان سال داشتم، خوردن قرص سرماخوردگی نه تنها باعث خوب شدن نمیشه، بلکه بهش شدت هم میده و اصلا روند درمان رو کندتر میکنه! حالا چون روایت داریم که سرماخوردگی رو درمان نکنیم و بذاریم خودش خوب شه، احتمالا بر اساس این روایت اونو تولید کردن! فلذا من فقط از (گیاه) پونه برای تسکین درد خود موقع سرماخوردگی استفاده میکنم. اصلا هم نمیخواستم بگم که سرماخوردم! 

enlightenedاز اینجا به بعد رو افراد متعصب به زبان های محلی و بی جنبه ها و غیرتی ها و نژاد پرست ها نخوانند! enlightened

ادامه مطلب


امروز خیلی اتفاقی اومدم به وبلاگم سر بزنم دیدم توی آمارش نوشته عمر سایت هزار روز! چقد بیکاره می شینه روزها رو میشماره و بعد به رخمون میکشه که فلان قدر از عمر خودتو مطالبت گذشته. خب میگی چیکار کنم الان؟

درگیر بودم این روزا. میلاد دماغش پلیپ داشت و نه میتونست نفس بکشه نه راحت بخوابه (قدر دماغ بزرگ ولی سالممون رو نمیدونیم بخدا) بالاخره بعد از مدت ها انتظار دیروز عمل شد و امروز رفتیم ملاقاتش! طفلی اینقده درد داشت که فحش میداد به هرکی که واسه زیبایی حاضره اینهمه درد رو تحمل کنه. دماغش حسابی باد کرده بود و کلی هم باند پیچیش کرده بودن، میگفت حاضرم دماغم همین اندازه بمونه اما هم درد نداشته باشم هم بتونم مثل همه نفس بکشم و مزه ی غذاها رو بفهمم. اخه خیلی وقت بود مزه ی هیچی رو نمیفهمید. میلادی که اینهمه تو سر و کله ی هم میزدیمو وقتی اینجوری بی حال دیدم کلی دلم گرفت. خدا نکنه کسی عزیزاشو توی این حال ببینه!

+ پست هاتونو میخونم ولی راستش حس کامنت گذاشتن نیست؛ پوزش! فراموشتونم نکردم خیالتون تخت :)


امروز خیلی اتفاقی اومدم به وبلاگم سر بزنم دیدم توی آمارش نوشته عمر سایت هزار روز! چقد بیکاره می شینه روزها رو میشماره و بعد به رخمون میکشه که فلان قدر از عمر خودتو مطالبت گذشته. خب میگی چیکار کنم الان؟

درگیر بودم این روزا. میلاد دماغش پلیپ داشت و نه میتونست نفس بکشه نه راحت بخوابه (قدر دماغ بزرگ ولی سالممون رو نمیدونیم بخدا) بالاخره بعد از مدت ها انتظار دیروز عمل شد و امروز رفتیم ملاقاتش! طفلی اینقده درد داشت که فحش میداد به هرکی که واسه زیبایی حاضره اینهمه درد رو تحمل کنه. دماغش حسابی باد کرده بود و کلی هم باند پیچیش کرده بودن، میگفت حاضرم دماغم همین اندازه بمونه اما هم درد نداشته باشم هم بتونم مثل همه نفس بکشم و مزه ی غذاها رو بفهمم. اخه خیلی وقت بود مزه ی هیچی رو نمیفهمید. میلادی که اینهمه تو سر و کله ی هم میزدیمو وقتی اینجوری بی حال دیدم کلی دلم گرفت. خدا نکنه کسی عزیزاشو توی این حال ببینه!

+ پست هاتونو میخونم ولی راستش حس کامنت گذاشتن نیست؛ پوزش! فراموشتونم نکردم خیالتون تخت :)


خیلی سال پیش - شاید بیست سال - که من خیلی کوچیک بودم با عموم اینا رفته بودیم زیارتگاهی اطراف تبریز! نه اسم اونجا رو میدونستم، نه یادم میاد چقد از تبریز فاصله داشت، فقط خود ضریح یادم بود! ولی خوب یادم میاد اون زمان یه کتاب ادعیه برداشتیم بخونیم که توی صفحه ی اولش یه داستانی از شفا پیدا کردن یه دختری نوشته شده بود و آخرش نوشته بود که هرکسی که اینو میخونه باید توی سه تا کتاب قرآن یا ادعیه ی دیگه این داستان رو بنویسه (به عبارتی با نوشته های مزخرفشون به کتاب های ادعیه و مخصوصا قرآن توهین کنن)، وگرنه چنین میشه و چنان میشه! دخترعموم که شدیدا به این خرافات اعتقاد داشت شروع کرد به نوشتن و بعد هم آبجی نوشت و نوبت به من نرسید، منو هم که ترسونده بودن تقریبا مطمئن بودم که چون اون داستان رو ننوشتم حتما بلائی سرم میاد. اما هیچ اتفاقی نیافتاد و همین باعث شد که خیلی از خرافات رو واسه همیشه بذارم کنار! (درسته اون موقع من مدرسه نمیرفتیم اما باید بگم که من قبل از مدرسه رفتن خوندن و نوشتن بلد بودم، بدون اینکه کسی بهم یاد بده!)

دیروز با هم باشگاهی های مامان بعد از اینهمه سال رفتیم همون امامزاده! به نظرم خیلی عوض شده بود، گرچه از حیاط و ورودی و داخلش هیچی یادم نمیاد، شایدم اصلا اون زمان این شکلی نبوده و الان بازسازی شده و به این شکل دراومده؛ ولی یه حس و حال خوبی داشت و خلاصه جای همه تون خالی بود. فقط یه چیزش جالب بود که یه قرآنی رو که برداشتیم بخونیم صفحه ی اولش بازم از اون داستان های مزخرف نوشته بودن و خواسته بودن توی سه تا قران دیگه نوشته بشه. واقعا خرافه پرستی تا کی؟!

القصه آدرسشو دقیق نفهمیدم فقط میدونم طرفای آخمقیه بود! برای اطلاعات بیشتر -درصورت تمایل-

اینجا رو کلیک کنید :)

+ امام حسین که ما رو لایق نمی دونه بریم زیارتش، همین که امامزاده ای اطراف خودمون میطلبه بازم غنیمته. :(


+ میگویند هوای تبریز سرد و خشک است؛ خدا کند دلت به سردی و خشکیِ هوای شهرمان نباشد! 


خیلی سال پیش - شاید بیست سال - که من خیلی کوچیک بودم با عموم اینا رفته بودیم زیارتگاهی اطراف تبریز! نه اسم اونجا رو میدونستم، نه یادم میاد چقد از تبریز فاصله داشت، فقط خود ضریح یادم بود! ولی خوب یادم میاد اون زمان یه کتاب ادعیه برداشتیم بخونیم که توی صفحه ی اولش یه داستانی از شفا پیدا کردن یه دختری نوشته شده بود و آخرش نوشته بود که هرکسی که اینو میخونه باید توی سه تا کتاب قرآن یا ادعیه ی دیگه این داستان رو بنویسه (به عبارتی با نوشته های مزخرفشون به کتاب های ادعیه و مخصوصا قرآن توهین کنن)، وگرنه چنین میشه و چنان میشه! دخترعموم که شدیدا به این خرافات اعتقاد داشت شروع کرد به نوشتن و بعد هم آبجی نوشت و نوبت به من نرسید، منو هم که ترسونده بودن تقریبا مطمئن بودم که چون اون داستان رو ننوشتم حتما بلائی سرم میاد. اما هیچ اتفاقی نیافتاد و همین باعث شد که خیلی از خرافات رو واسه همیشه بذارم کنار! (درسته اون موقع من مدرسه نمیرفتیم اما باید بگم که من قبل از مدرسه رفتن خوندن و نوشتن بلد بودم، بدون اینکه کسی بهم یاد بده!)

دیروز با هم باشگاهی های مامان بعد از اینهمه سال رفتیم همون امامزاده! به نظرم خیلی عوض شده بود، گرچه از حیاط و ورودی و داخلش هیچی یادم نمیاد، شایدم اصلا اون زمان این شکلی نبوده و الان بازسازی شده و به این شکل دراومده؛ ولی یه حس و حال خوبی داشت و خلاصه جای همه تون خالی بود. فقط یه چیزش جالب بود که یه قرآنی رو که برداشتیم بخونیم صفحه ی اولش بازم از اون داستان های مزخرف نوشته بودن و خواسته بودن توی سه تا قران دیگه نوشته بشه. واقعا خرافه پرستی تا کی؟!

القصه آدرسشو دقیق نفهمیدم فقط میدونم طرفای آخمقیه بود! برای اطلاعات بیشتر -درصورت تمایل-

اینجا رو کلیک کنید :)

+ امام حسین که ما رو لایق نمی دونه بریم زیارتش، همین که امامزاده ای اطراف خودمون میطلبه بازم غنیمته. :(


+ میگویند هوای تبریز سرد و خشک است؛ خدا کند دلت به سردی و خشکیِ هوای شهرمان نباشد! 


کامپیوترمون سوخت. درست توی این قطعی اینترنت و نیاز مبرمی که به تماشا کردن سریالای کره ای برا تسکین و آرامش خاطرم داشتم، روشنش که کردم یه صدای خفیف سوختگی از قسمت پنکه ش (فن) اومد و بعد هم بوی سوختگی تو خونه پیچید و احتمالا اگه از رو نمیرفتم و خاموشش نمیکردم دودش خونه رو پر میکرد! 
یک عدد سرلشگر داشتیم که مهندس کامپیوتر بود، دقیقا همون روز  باهاش حرفم شد و حالا با چه رویی بهش بگم بیا این لعنتی رو درست کن و قسطی پولشو بگیر؟؟ سرلشگر کیه؟ والا مدتیه اسم اون دسته از افرادی رو که شماره رایتل دارن و تماس های رایتلی باهاشون رایگانه، به زبان کره ای توی گوشیم سیو کردم! از اونجایی که سرکار باهام تماس میگیرن و هیچ احدی هیچ جوره نمیتونه بفهمه کیه و چی و چیکار داره، صاحب کارمون مشکوک میشه به اینکه شاید بنده دوست پسر پیدا کردم و منم که عاشق اینجور فکرهای منفی نسبت به خودم هستم، تظاهر کردم که ایشون نظامیه و تفنگ هم داره؛ فلذا صاحب کارمون همه جا جار زده که من دوست پسری دارم به اسم سرلشگر. حالا تا چه حد صحت داره این قضیه الله اعلم :)
بله داشتم میگفتم که الان که نه نت داریم و نه کامپیوتر و نه "اختیار" استفاده از تلویزیون، توسط چندین واسطه یه کار در منزل پیدا کردم و الان دو روزه دارم تمرین میکنم که هم وقتم بگذره هم یه منبع درآمدی باشه توی این گرونی! (حالا بعدا که حرفه ای تر شدم راجع بهش می نویسم که چیه) 
اما امروز عروسی پسر همسایه مون بود که منم دعوت بودم اما به دلایلی نرفتم (الکی مثلا عاشقش بودم و چشم دیدن عروسیشو نداشتم خخخ) دیشب از پنجره ی اتاقمون دیدم که چه چراغونی کردن جلوی خونشونو و تا یکی دو ساعت دیگه بعد از انتشار این پست عروس رو میارن. به مامان گفتم منم اگه یه روزی عروس شدم واسه منم چراغونی کنین خیابونو. خیلی دوست دارم :)


ششمین کنکورم بود که حوزه ی امتحانیم افتاده بود توی یه دبیرستان. قبل از شروع آزمون مراقب شروع کرد باهامون حرف زدن که استرس نداشته باشیم مثلا، یه خانوم تقریبا مسنی بود! پرسید بچه ها به نظرتون من چند سالمه؟ ترسیدیم عدد بگیم نکنه ناراحت بشه، گفت من ۵۲ سالمه و الان ده سالی میشه استخدام شدم. خودش ادامه داد که بعد از فارغ التحصیلیش از دانشگاه بچه دار میشه و مادرش بهش میگه اول بچه تو بزرگ کن بعد برو دنبال شغلت. گفت واسه همینه که با اینکه سنش زیاده ولی سابقه ی کاریش کمه. میخواست بهمون بفهمونه که مهمترین شغل هر خانومی بچه داریشه بعد شغل های دیگه.
هربار میخوام برای دوازدهمین بار (فک کنم) برا کنکور درس بخونم بجز خونوادم و در راس اون مامان و چندتا از دوستای عاقلم، بقیه ی اطرافیان ناعاقلم که یا فوق لیسانس دارن یا فوقش لیسانس دارن هی میگن ای بابا حوصله داریا میخوای چیکار؟! اصلا همین میخوای چیکار رو که میگن دلم میخواد بگم میخوام و زهرمار، میخوام خاک تو سرت بریزم، به تو چه اخه میخوام چیکار، اما هیچی نمیگم و اونام در ادامه ی مثلا نصیحت هاشون میگن لااقل یه رشته ای بخون که واسش کار هست؛ اخه زیست هم شد رشته؟! منم یه لبخند مصنوعی تحویلشون میدم و میگم اولا من این رشته رو دوست دارم؛ دوما خانوم که قرار نیست کار کنه که! ایشاا. همسر من که دستش به دهنش میرسه پول شهریه ی دانشگاه پیام نور منو میده، که هم من به رشته ای که دوس دارم برسم، هم مجبور نباشم کلاس برم و از وظایف همسریم کوتاهی کنم، بعد اینا شروع میکنن بهم فحش دادن که تو شوهر ذلیلی و اینا.
امسال میخواستم از مهر شروع کنم به درس خوندن، اما حساب کردم که اگه از دانشگاه روزانه قبول شم باید قید کار کردن رو بزنم، که خب اینجوری نمیتونم از پس هزینه هام بربیام، دانشگاه پیام نور هم شهریه میخواد و دلم نمیاد پولمو بدم به اون (البته دلم میاد همسریم در آینده پولشو بده به اون که من برم درس بخونما، چون بالاخره درآمد منو اون که یکی نیست؛ خانومی گفتن، آقایی گفتن) فلذا الان توی هزار راهی گیر کردم که چه کنم. نه میتونم از پول بگذرم نه از درس. آخه چرا هیچوقت علم بهتر از ثروت نمیشه؟! راهی نیست که بشه آدم همزمان هردوتاشو بدست بیاره؟! sadsadsad


+ بی ربط: گربه ای که از سرما به داخل محل کار ما (دقیقا کنار میز من) پناه آورده بود! 


از آخرین باری که توی اینستا پست گذاشته بودم بیشتر از یه سال می گذشت (دقیقا آخریش پارسال ۲۶ تیر روز تولدم بود!) بعدشم فعالیتم رو کم کرده بودم و سعی میکردم استوری کسی رو نبینم و پستی رو لایک نکنم (که معتاد نشم) و در واقع اونجا که خیلی حرصمو درمیاره میخواستم کمتر برم دیگه. حالا چیه هی دارم توضیح اضافی میدم! 
دیشب یه مصرع شعر تو تلگرام دیدم و یه لحظه هوس کردم استوریش کنم ببینم کیا این‌ جمله رو به خودشون میگیرن. واسش هم از رو شیطنت یه نظرسنجیه _چیه_ گذاشتم و نوشتم "هست/ نیست" که شرط میبندم خیلیا همینجوری الکی یا هست رو انتخاب کرده بودن یا نیست رو! هرچند جای امیدواری داشت که اکثریت به "هست" رای داده بودن! :) بگذریمwink

اولش همه اومدن بازگشت من به آغوش اینستا رو صمیمانه تبریک گفتن، حتی یکیشون خیلی جدی گفت "توی این مدت که نبودی خیلی اتفاقا افتاده، مثلا بنزین گرون شده" گفتم "جان من؟" گفت "بخدا" :)
بعدش یکی یکی دوستام بهم پیام دادن و حالمو پرسیدن و از گرفتاری هاشون گفتن و از اینکه چقد دلشون برا من تنگ شده! باورم نمی شد این یه پست اینهمه مخاطب میتونست داشته باشه، هرچند یه مخاطب خاص تری توی ذهنم بود (از بین دوستان) که. 
مخلص کلام اینکه اینستا و کلا فضای مجازی جای مزخرفیه. همین و بس! (الان تابلوعه که دلخورم از اینکه اونی که باید اونو میدید ندیده و شایدم دیده و ساده از کنارش رد شده یا بیشتر توضیح بدم؟!) 


یه جور ت گفتاری داریم که هرکسی نمیتونه از عهده ش بر بیاد. مثلا میخواد یه حرف غیر واقعی بزنه، اولش برای اینکه شنونده رو متقاعد کنه که همه ی حرفاش عین حقیقته، یه سری چیزهایی واقعی رو میگه و بعد که تقریبا مطمئن شد شنونده رو خام کرده، حرف های دروغشو به خورد طرف میده، مثلا میاد میگه اسم تو زهراس، میگم اره دیگه راس میگه، فلان سال بدنیا اومدی، شاخ درمیارم که ایول اینم میدونه، اسم داداشتم میلاده. اووووف اینم فهمیده! قراره در آینده دکتر بشی. و من شاد و شنگول خام حرفش میشم! 

خانوم/ آقایی که توی "هرمه" برام پیام خصوصی میفرستی:

اولا اگه طبق اون به اصطلاح مقاله حرفت حقیقته چرا اسم و رسمتو قایم کردی؟؟ مگه یه عالمه آیه نیاوردی از قرآن که فلانه و بهمانه، تو قرآن نیومده که حق رو بگو حتی اگه به ضررت باشه؟؟ چرا ترسیدی؟ 
دوما اومدی سوال ها و شبه هایی توی اون مقاله مطرح کردی که سوالا از پایه غلط و بی اساسه و منو یاد اون سوالی میندازه که یه زمان می گفتن "آیا خدا میتونه سنگی خلق کنه که خودش نتونه بلند کنه" و این دقیقا مثل این سوالی میمونه که من ازت بخوام با بله و خیر جواب بدی و اون اینه که "آیا من میدونم که تو احمقی؟" 
سوما اومدی عصمت پیامبر رو زیر سوال بردی، تویی که به پاکی آورنده ی قرآن شک داری به چه حقی حرفاتو استناد میکنی به قرآن؟ پیامبر ایراد داشته باشه حتما قرآنش هم ایراد داره (نعوذ بالله)
بعد اومدی میگی توسل کردن ما به اهل بیت شرکه؟ تو اصلا تفاوت شرک و توسل رو فهمیدی که اومدی راجع بهش حرف هم میزنی؟؟
 از اینکه شیعه ها پنج نوبت نماز رو به سه نوبت تبدیل کردن کلی شاکی بودی، اما حاضرم شرط ببندم تو خودت حال نداری همون سه نوبت رو بخونی بعد داری سنگ نوبت ها رو به سینه میزنی؟؟
تو بخاطر یه لفظ "صاحب زمان" که ما به امام زمان میگیم میگی شرک؟! یعنی با این کلمه ی "صاحب" آدم گرفتار شرک میشه و جایی برا خدا نمیمونه؟؟ پس اینکه تو خودت رو صاحب و مالک دارایی هات میدونی باید شرک باشه. چون توی اموال و دارایی هات جایی برا خدا نذاشتی! جمع کن توروخدا این مزخرفات رو! 
اینهمه اومدی اراجیف و تفسیر به رای خودت رو کنار آیه های قرآن گذاشتی که سندیت بدی به نوشته ت، اومدی یه کلمه از قرآن رو برداشتی و بدون توجه به آیه های پس و پیش اونو ترجمه کردی و به خیال خودت قرآن رو فهمیدی (مثل اونایی که از آیه ی "ید الله فوق ایدیهم" استنباط کردن که خدا هم مثل انسان دست داره بدون توجه به اینکه خدا جای دیگه گفته "و لم یکن له کفوا احد") توصیه میکنم یه نظری هم به آیه ی ۷۹ سوره ی بقره بنداز که دقیقا مصداق توست!
+ حالا منی که علم و اطلاعات آنچنانی ای توی این زمینه ندارم تمام حرفای تورو رد میکنم و به نظرم همه ی استدلالت مزخرف بود، توقع نداری که چون چندتا احمق دورو برتن و تاییدت میکنن، بقیه هم مثل اونا باشن که؟؟ ته مقاله ت نوشتی "ایاک نعبد و ایاک نستعین" در حالی که خودت "والضالین" ی هستی که میخوای بقیه رو هم گمراه کنی!   


*بعد از مدت ها بی حالی و بی حوصلگی و کلا اعصاب و روان داغون، هوس کرده بودم این روزا یه چیزی درست کنم، از چند وقت پیش هم این کیک های رنگی رفته بود رو مخم و هی میگفتم مگه میشه؟! تا اینکه امروز هم همچنان با همان بی حالی و اینا، بسم ا. شروع کردم ببینم چی میشه، حتی دیروز به همکارم فاطمه هم گفتم اگه خوب دربیاد عکسشو میارم نشونت میدم اما اگه خراب بشه و عکسی بهت نشون ندادم دیگه پیگیری نکن که درست کردم یا نه؛ بدون گند زدم توش و اعصابم داغونه. خلاصه کنم که این از آب دراومد. مزه ش هم تعریف نباشه _دلتون نخواد_ عالی شده بود.


*دیروز دعوت بودیم خونه دخترداییم واسه شام که شب رو هم اونجا بمونیم. جمع کلا نه بود و بجز سهیل هیچ مذکری اونجا نبود. توی حرف هایی که زدیم متوجه شدم که زمانه چقد عوض شده، دختر داییم با افتخار میگفت که پسرم (۲۱ ساله) هشت ساله با دختری دوسته و قراره با هم ازدواج کنن، هرجور حساب کردم نتونستم هضم کنم که اینا از چند سالگی با هم دوست شدن!! دخترداییم به عنوان مادر شوهر احتمالی هم گهگاهی با دختره حرف میزنه و چقد هم دختره (که هنوز عروسش نشده) رو دوست داره! 
یادم میاد زمان ما اگه میفهمیدن عروس و داماد قبل از ازدواج با هم دوست بودن چه ابرو ریزی ای میشد! مادر ها هم همیشه این مساله رو قایم میکردن و می گفتن نه بابا پسره یه خواستگار معمولی بود و به هیچ وجه اینا همو از قبل نمیشناختن!! حتی این دروغ ها به حدی بود که وقتی مون با یکی از این مامورهای جلوی مدرسه های دخترونه دوست شده بود (ما در جریان بودیم) و اومده بودن خواستگاری، از همسایه مون که پرسیدن اینا چجوری اومدن گفت ۱۱۰ شماره ی همه رو داره دیگه، دخترمونو دیده پسندیده اومده خواستگاری. اون لحظه باید قیافه ی ما رو میدیدین!! 
مخلص کلام اینکه مرده شور زمان ما رو ببره که نذاشتن کاری کنیم و کسی رو پیدا کنیم که براش از این کیک ها درست کنیم :( واقعا یه لحظه دلم بدجور به حال خودم و هم دوره ای های خودم سوخت.


پنجم دی خورشید گرفتگی بود و خیلی دلم میخواست امکانات داشتم و میتونستم ببینم، اما علاوه بر اینکه اون لحظه خواب بودم، آسمان تبریز شدیدا ابری بود و خلاصه قسمت نشد. همون روز توی اینستا پستی دیدم با این مضمون:

کاری ندارم که خیلیا مسخره کردن و باور نکردن اما خب خیلی هم بی ربط به این اتفاقات اخیر نیست! 

و اما.

+ از اونایی که کمیت رو به کیفیت ترجیح میدن متنفرم! 

+ از اونایی که احساسی قضاوت میکنن متنفرم! 

+ از اونایی که فک میکنن خیلی حالیشونه و تحلیل های خودشون درسته متنفرم! 

+ از اونایی که تو دنیای مجازی فقط بلدن شعار بدن و تریپ غم بردارن و تو خونشون بزن و برقصه متنفرم! 

+ از فرصت طلب هایی که میخوان اعتقادات غلط خودشونو با حرف های مثلا روشنفکرانه توجیه کنن از همه بیشتر متنفرم!

و افسوس و صد افسوس که خیلی از اینا کسانی هستن که زمانی باهاشون سلام و علیکی داشتم و فک میکردم آدمن! 


جدیدا به این نتیجه رسیدم که عامل اصلی مجرد موندن من همین میلاده. آره میلاد داداشم! چرا؟ خب وقتی برف میاد از سرکار خسته میاد خونه و میبینه دارم با حسرت به برفا نگاه میکنم میگه میخوای بریم برف بازی و منو کشون کشون میبره و برف ها رو می پاشه رو سرم؛ یا وقتی که میبینه حال ندارم میره تو نت میگرده چند تا شعر و غزل پیدا میکنه و برام میخونه و هرکاری میکنه تا حال منو عوض کنه و آخرشم کلی منو میخندونه؛ یا مثلا بخاطر من میشینه سریال های کره ای رو که اکثر پسرا از موضوع دخترانه ی اونا بدشون میاد تماشا میکنه، چطور میتونم همچین پسری پیدا کنم که واسم این کارا رو بکنه؟؟ اصلا مگه همچین پسری پیدا میشه؟! چرا یه برادر باید اینجوری خواهرش رو بدبخت کنه؟! اگه میلاد این کارا رو نمی کرد خب منم توقعم نمی رفت بالا (این عوض تشکرمه.نمک نشناس!) و الان احتمالا به جای اینکه بیام اینجا چرت و پرت بنویسم، مشق های دخترمو می نوشتم :)) جاتون خالی برف بازی امشب خیلی خوش گذشت. :)

+ تو دانشگاه یه دوستی داشتم وقتی هوا خیلی سرد میشد میگفت "شاختا" شده، میگفتیم بابا کلمه رو چرا خراب میکنه، درستش "شخته" س! میگفت وقتی میگم شاختا یعنی خیلی خیلی سرد! این روزهای تبریز صبح ها هوا "شخته"(=هوای سرد) میشه اما شب ها میشه "شاختا" :)

+ روزی که این وبلاگ رو ساختم، توی قسمت "درباره من" نوشته بودم بعدا میگم :) خیلیا پرسیدن که بالاخره بعدا میگی، کی میگی؟! خواستم اعلام کنم که چند وقتی میشه که گفتم :)

+ همین! (نبودم فقط خواستم با نوشتن یه پست باشم!)


جدیدا به این نتیجه رسیدم که عامل اصلی مجرد موندن من همین میلاده. آره میلاد داداشم! چرا؟ خب وقتی برف میاد از سرکار خسته میاد خونه و میبینه دارم با حسرت به برفا نگاه میکنم میگه میخوای بریم برف بازی و منو کشون کشون میبره و برف ها رو می پاشه رو سرم؛ یا وقتی که میبینه حال ندارم میره تو نت میگرده چند تا شعر و غزل پیدا میکنه و برام میخونه و هرکاری میکنه تا حال منو عوض کنه و آخرشم کلی منو میخندونه؛ یا مثلا بخاطر من میشینه سریال های کره ای رو که اکثر پسرا از موضوع دخترانه ی اونا بدشون میاد تماشا میکنه، چطور میتونم همچین پسری پیدا کنم که واسم این کارا رو بکنه؟؟ اصلا مگه همچین پسری پیدا میشه؟! چرا یه برادر باید اینجوری خواهرش رو بدبخت کنه؟! اگه میلاد این کارا رو نمی کرد خب منم توقعم نمی رفت بالا (این عوض تشکرمه.نمک نشناس!) و الان احتمالا به جای اینکه بیام اینجا چرت و پرت بنویسم، مشق های دخترمو می نوشتم :)) جاتون خالی برف بازی امشب خیلی خوش گذشت. :)

+ تو دانشگاه یه دوستی داشتم وقتی هوا خیلی سرد میشد میگفت "شاختا" شده، میگفتیم بابا کلمه رو چرا خراب میکنه، درستش "شخته" س! میگفت وقتی میگم شاختا یعنی خیلی خیلی سرد! این روزهای تبریز صبح ها هوا "شخته"(=هوای سرد) میشه اما شب ها میشه "شاختا" :)

+ روزی که این وبلاگ رو ساختم، توی قسمت "درباره من" نوشته بودم بعدا میگم :) خیلیا پرسیدن که بالاخره بعدا میگی، کی میگی؟! خواستم اعلام کنم که چند وقتی میشه که گفتم :)

+ همین! (نبودم فقط خواستم با نوشتن یه پست باشم!)

از زیبایی های برف امروز صبح:

ردپای گوگولیه گربه ی گرسنه:)

مرد میخوام بشینه روی این!

درختای تزیین شده واسه کریسمس(سال بعد)! کسی نمیخواد؟! :)

 


در راستای پست قبلی شخص عزیزی که خیلی برای من محترمه، توی چندتا پیام خصوصی بنده رو نصیحت کردن که کاملا هم بجا بود، لابه لای صحبت هاشون گفتن که به پسرا هم حق بدم چون اونا چشمشون ترسیده و از طلاقی که معمولا از طرف خانوما درخواست داده میشه میترسن! یادم رفت ازشون بپرسم، گفتم بیام اینجا از همه ی خواننده ها بپرسم که پسرا دقیقا از چیه طلاق میترسن؟! الحمدا. واسه مهریه که زندان رو برداشتن، تا خانوم تمکین نکنه نفقه بهش تعلق نمیگیره، مهریه رو هم اینقد قسطاشو طولانی میکنن که معمولا شوهرش لج میکنه و تو طول پرداخت مهریه طلاقش نمیده و خانوم هم اگه از این بلاتکلیفی خسته بشه و بخواد دوباره ازدواج کنه باید باقی مهریه شو ببخشه تا بتونه طلاقشو بگیره، درخواست طلاق هم از طرف خانوم باشه که کلا مهریه تعلق نمیگیره! بچه هم که واسه پدره دیگه. میتونه مادر رو تو حسرت دیدن بچه ش بذاره! واسه پسری که طلاق میده زنشو انگ مطلقه بودن نمیزنن و تو جامعه هم به یه چشم دیگه بهش نگاه نمیکنن و پیشنهادهای آنچنانی هم بهش نمیدن و آخرشم با یه دختر (ازدواج اولی) ازدواج میکنه (خیلی کم پیش میاد یه پسر توی ازدواج اولش با یه خانوم مطلقه ازدواج کنه). ما دخترا از طلاق باید بترسیم یا پسرا؟! منو روشن کنین که دقیقا پسرا از چیه طلاق میترسن؟! 
+ توی آخرین صحبتشون منو "گلم" خطاب کردن(در واقع گُلُم بود که احتمالا از روی عادت بود و قطعا بدون منظور!). جوری ذوق کردم که یادم رفت سوال بالا رو بپرسم ازشون! :) کلمه ای که حسرت به دلم موند از یه پسر ترک بشنوم. حتی اونی که ادعاش میشد دوسم داره (غلط کرده!) بعد وقتی گله میکنم یه عده متعصب میان میگن نه تو اشتباه میکنی!!! آره حق با شماست من اشتباه میکنم.


وقتای عادی، سال به سال هیچ احدی توی اینستا به آدم پیام نمیده، حالا خدا نکنه یه اشتباهی رخ بده و یه پستی چیزی بذاریم، سیل پسرا هجوم میارن به دایرکت! 
( یادم رفته بود بگم) چند روز پیش همینجوری به مناسب برف و برف بازی یه استوری گذاشتم. کنار تمام پیام های مخ زنی طور(تور؟!)، یکی اومد گفت وای منم خیلی دلم میخواد برف بازی کنم و کلی آه و ناله کرد، رفتم پیجشو یه دید زدم، دیدم متاهله و یه دخترم داره! گفتم شما دیگه چرا آقای محترم؟! الحمدا. متاهلی! گفت طلاق دادم زنمو، تو زنم میشی؟! گفتم شرایط ما با هم جور نیست، شما بچه داری! گفت بچه رو دادم به مادرش، حالا زنم میشی؟ قول میدم خوشبختت کنم، توروخدا بیا زنم شو! هی داشت التماس میکرد که زدم بلاکش کردم! گفتم خدایا جلال و جبروتتو یه جا با هم شکر (این عبارت برگرفته از این اصطلاح ترکی هست که میگن "آلاه جلالیوا چوخ شوکور=خدایا جلالتو خیلی شکر"! هیچوقت نفهمیدم اینجوری دقیقا کدوم نعمت خدا شکر میشه ولی به نظر میاد بیشتر از اینکه شکرگزاری باشه یه جورایی گله و شکایته!) آخه مگه من چند سالمه که باید یه زن مُرده، زن طلاق داده اونم بچه دار بیاد از من بخواد زنش بشم؟! یعنی توی دم و دستگاه ملکوتیت یه پسری که از من بزرگتر باشه (این کوچیکا خیلی رو مُخن، خیلی! خیلیه خیلی!!!) و ازدواج اولش باشه وجود نداره عایا؟! اصلا خلق کردی همچین کسی رو که منتظرش باشم یا نه کلا بیخیالش شم؟! 
+ فعلا منتظرم خدا جواب بده، هنوز که خبری نیست! :)

 


تصمیم گرفتیم بریم ائل گلی توی این‌ سرما. معمولا اونجا هواش سردتر از بقیه جاهاس اونم بخاطر آبی که توی استخر هست. حسابی از زیر و رو لباس و زره پوشیدیم که مبادا یخ بزنیم. رفتیم دیدیم جل الخالق اینا دیگه چجور موجوداتی ان (دخترا) عملا چیز خاصی تنشون نیست و خیلی خوش و خرم دارن با (ایشاا.) نامزداشون میگن و میخندن. به ضرس قاطع این بخاطر گرمای محبت و حرارتِ عشق و علاقه ی بینشون بوده وگرنه مقاومت اونا درمقابل سرما دلیل دیگه ای نمی تونست داشته باشه!!

استخر کاملا یخ زده، با اینکه نوشته بودن که یخ های سطح آب نازکه و کسی وارد استخر نشه، اما از رد پاها معلوم بود که دیوونه هایی بودن که بدجور هوس مُردن زده بود به سرشون و تا وسطای استخر هم رفته بودن!! 
خیلی توی اون هوا بستنی میچسبید اما با رای اکثریت رفتیم پخله (باقالا/ باقالی) که خب جاتون که خالی بود اما اونجا چهارتا دختر و پسر (دو دختر و دو پسر) نشسته بودن که یکی از پسرا، که دختره کنارش به بقیه هم نخ میداد، عجیب شبیه کسی بود که میشناختمش. 


بله دیگه دو نفر چینی مشکوک به ابتلا به ویروس چینی توی تبریز بستری شدن و خلاصه خوبی بدی دیدین حلال کنین اصلا اگه یه مدت دیدین پستی کامنتی چیزی از طرف ما تبریزی ها ارسال نمیشه دیگه خودتون متوجه بشین و از همونجا که هستین واسه شادی روحمون فاتحه بخونین :)
در تعجبم که وقتای عادی توریست ها میرن اصفهان و شیراز و اینجور جاها. حالا که بحث مریضی و مُردنه چرا صاف اومده تبریز؟! یعنی از هیچ چی شانس نیاوردیم!! آش نخورده و دهن سوخته ماییم ها. نه خفاش خوردیم نه مار خوردیم. همین گوشت حلال رو هم به زور میتونیم بخوریم توی این گرونی اما مریضیشو ما باید بکشیم. تازه حسرت ازدواج کردن و تشکیل خانواده هم رو دل خیلی هامون قراره بمونیم. ایشاا. که بریم اون دنیا حوری نصیبمون بشه. واسه مونث ها هم حوری هست یا قراره با همین پسرای خودمون (توی این دنیا) اونجا هم زندگی کنیم؟! اگه اینجوریه تا وقت داریم بریم یکم گناه کنیم که حداقل جهنمی شیم سرب مذاب بریزن تو حلقمون تا دوباره مجبور نباشیم (حتی تو بهشت) با پسرای خودی سر کنیم :)))  

 


هیچ میدونستین اسم ها هم میتونن بارکد باشن؟؟ منم نمیدونستم اما دیشب به لطف بعضیا فهمیدم:

عکسای چندین سال پیش (دوران دانشجویی مخصوصا) رو سرکار داشتم به همکارم نشون میدادم، توشون عکسی پیدا کردم که خیلی جالب بود.

 

یعنی من اون زمان این اراجیف رو روی تخته سفید کلاس ها برا کی مینوشتم؟! شاید منم سرمایی ای بودم مثل اون خانوم سرمایی توی آزمایشگاه یکی از وبلاگ نویس ها (

اینجا) که احتمالا همه برای فارغ التحصیل شدن من نذرها کرده بودن؛ وگرنه اینکه من رشته ی زبان رو که با بی علاقگی میخوندم هفت ترمه تموم کردم نمیتونه دلیل دیگه ای داشته باشه!! 


جالبه که وقتی بین دنیای واقعی و مجازی یه خط میکشیم، این خط کش برای پنهان کردن اسم و رسم و هویت ما فقط توی زمینه اسم و عکس کارایی داره. مثلا سعی میکنیم با اسمی خوشگلتر و باکلاس تر از اسم واقعیمون اکانت درست کنیم و  عکس پروفایلمونم رو هم اینقده دستکاری میکنیم که خیلی خوشگلتر از خودمون بشه. اما متاسفانه با اخلاقی خیلی گند تر از اخلاق واقعیمون وارد دنیای مجازی میشیم!! 
کی گفته تو دنیای مجازی حتما باید بد باشیم؟!
تو که واسه اسم و رسمت اینهمه تلاش میکنی که فوق العاده به نظر بیای نمیتونی بخاطر دل مخاطبهاتم که شده زود رنج نباشی؟! نمیتونی زود واکنش نشون ندی و سعه صدر داشته باشی؟! نمیتونی یکم خوب بودن رو تمرین کنی شاید توی اخلاق واقعیت هم تاثیر بذاره؟! نمیتونی یکم مهربون تر باشی؟! 
در تعجبم که اینجا مجازیه و کسی کسی رو نمی شناسه و اونوقت تو اخلاقت اینه. تو دنیای واقعی که همه میشناسنت اخلاقت چجوریه؟! مخاطب عزیز توی دنیای مجازی همه جور آدم هست، یکی ازت تعریف میکنه، یکی انتقاد میکنه، یکی بهت فحش میده حتی. نه چیزی ازت کم میشه نه چیزی بهت اضافه میشه، اما حداقل با تحمل همه ی این رفتارها میتونی صبر و تحمل رو توی خودت تقویت کنی. البته اگه بتونی! 
+ برای مخاطب خیلی خیلی خاصی که این دومین باره که بخاطر انجام کاری که واقعا در شانش نیست ازش دلخورم.

 

اضافه و بی  ربط: یه دختره هست تو اینستا به اسم هنگامه که مجازی با همسر کره ایش آشنا شده. توی پست های آخرش نحوه ی آشناییشو نوشته، خودتون برین بخونین اینم آی دیش (hengamehabdoli)، حالا من بگم یه عده میان میگن مجازی اله مجازی بِله. فقط میخوام بدونین کسی که آدمه و خودش و شرافتش رو قبول داره براش فرقی نمیکنه کجا باشه، همونطوری آدم میمونه. اما کسی که خودشو کمتر از یه آدم میدونه هرکاری ازش بر میاد و میشه مصداق همونایی که تو مجازی ازشون میترسیم.


وقتی که برف میاد و من کاملا غیرمسلح (صبح که رفتم سرکار بخدا هوا آفتابیه آفتابی بود!!)  از سرکار میرم خونه و توی راه هیچ ماشینی منو سوار نمیکنه و مجبور میشم پیاده برم خونه نتیجه ش میشه این: (پالتوی سفید چقد بهم میاد :)) ) 

البته یه سمند بوق زد (خدا خیرش بده) اما راستش جوون بود یکم گرخیدم، فلذا سوار نشدم :) ولی ای شماهایی که ماشین دارین، توی این شرایط پیاده ها رو سوار کنین حتی اگه ازتون ترسید، اینقده بوق بزنین و گیر بدین تا از رو بره و سوار شه. والا ثواب داره! 
+ فعلا یخ زدم، صورتم هم داره میسوزه! تا یخم باز شه یکم طول میکشه. ایشاا. به کامنت هاتون بعد از ذوب شدن یخ ها جواب میدم :)

+ راستی تو جنگل زندگی نمیکنیماااا (پس زمینه) اینا یه سری درخت کاجن نزدیک خونمون، دیدم اونجا درختا مانع اومدن برف و برخوردشون به گوشی میشن (والا گوشی بسوزه تو این گرونی پول ندارم بخرم!) و خلاصه مکان خوبی بود واسه عکاسی و سلفی و قدم زدن های عاشقانه و . :))

 

الان نوشت:

اینم آدم برفی ای که همین الان کار ساختشو با میلاد تموم کردیم :)

چشماش مشکل ژنتیکی داره :)) دستاشم درازه ولی دوسش دارم :)


با اینهمه دوست مجازی و فالوور و دنبال کننده توی انواع و اقسام فضاهای مجازی، دیروز که ولنتاین بود هیچی. امروز که روز ولادت حضرت فاطمه س (حالا نمیگم مادر یا همسر هستم اما حداقل اسمم که زهرا هست) دریغ از یه پیام. دریغ از یه تک زنگ. دریغ از یه تماس اشتباهی حتی!! 


+ دیروز خودمو کُشتم به میلاد گفتم بیا بریم بیرون بگردیم و از دستامون عکس بگیریم بذاریم تو پروفایلمون که یوقت خدایی نکرده فامیل فک نکنن ما سینگلیم و کسی رو نداریم، یه سری هم ببینن و از حسودی بترکن، گفت من امروز تعطیلم و هوام سرده و خلاصه نرفتیم. (نتیجه) برادر هرچقد هم خوب باشه توی اینجور مواقع اصلا به درد نمیخوره. حالا اگه یه دوز پسر نصفه و نیمه هم داشتم اون خودشو میکُشت که باهاش برم بیرون و اونجا بود که من میتونستم تلافی همه ی دلخوری ها و دل شکستگی ها و بدبختی هامو سر اون خالی کنم و بگم نوچ! نمیام!! بعد هی از اون اصرار از من انکار. آی حال میداد. 


+ میگه تو چون نیتت اذیت کردن پسراس واسه همین هیشکی نمیاد باهات دوست بشه. اخلاق که الحمدا. نداری، پایه ی بیرون رفتناشم که نیستی، خرج هم که نمیکنی براش. دقیقا یه پسر برا چی باید باهات دوس شه؟! میگم بخاطر وفاداری و تک پر بودنم :). همین که مثل بقیه ی دخترا نیستم باید هر روز چندین رکعت نماز شکر بخونه که منو داره. میگه خیلی پررویی بخدا.از اینا laugh تحویلش میدم!


+ میگم واسه کادوی ولنتاینم شماره کارت بدم واریز کنی یا داری؟! میگه بده! میگم نوموخوام. روانی هم خودتی!! :)

 

+ عاشق این کارتون بودم. 70 قسمته که دانلودش تازه تموم شد و کارتون بعدی که قراره دانلود کنم "سفرهای علمی"ه. البته که بخاطر سهیل و مهیار دانلود میکنم وگرنه من با این سن و سال و ابهت بشینم کارتون تماشا کنم؟! ابدا. :))

 


بعضی روزا کلا روز بدبیاری و بد شانسیه. مثل همین دیروز. صبح اول وقت رفتم پول واریز کنم به کارت یه بنده خدایی، ای تی ام خطا میده ولی از حساب من کم میشه. حالا اون طرف هم براش پیام نمیره که پولی واریز شده یا نه. با کلی مصیبت بالاخره می فهمیم که بله پول رفته به حسابش. رفتم سرکار دیدم ارتباطمون با مرکز قطع شده. یهو وصل میشه. سریع قطع میشه. منم یه عالمه کار ریخته بود رو سرم و شده بودم عین آمریکا که هیچ غلطی نمی تواند بکند و اعصابم حسابی بهم ریخته بود. یکی دیگه هم یه جای دیگه از یه نفر دیگه بدش اومده بود و ناراحتیشو سر من خالی کرد. از همه بدتر برف های آبکی ای بود که میومد و خیابون رو گِل کرده بود (از بارون و این مدل برف ها فقط بخاطر گند زدن به لباس متنفرم) و شده بود قوز بالا قوز! رسیدم خونه هوس کردم کیک درست کنم که همه چی یادم بره، مثل اینکه زیادی یادم رفت و نصف بیشتر کیک سوخت. خلاصه که سرتونو درد نیارم دیروز یکی از منفورترین روزهای عمرم بود؛ خدا از این روزا نصیب هیشکی نکنه.
و اما
+ کروناجاندا یوخسان. دونیانین اوباشیندان گلدی ایکی نفری ده آپاردی، سن هله گلیب بیر نفری (منی laugh) آپارمیبسان :(
بله.از این سبز نوشت ها تُرکیشم داریم!!wink

+ رای هم نمیدمfrown

+ عنوان شعری از شهریاره که مخصوص برا من گفته :) ولی اومدن تغییرش دادن به "حیدر بابا". واقعا که. ی ادبی تا کی؟! 


اینکه (دو روز پیش) میام سرکار و میبینم همه ی همکارا با ماسک و دستکش نشستن و اصرار دارن که منم از این چیزا استفاده کنم و قبول نمیکنم و به من به چشم خوده ویروس کرونا نگاه میکنن و این ویروس هم خب در حد خودش خطرناک هست ابدا ترسناک نیست!

اما اینکه ساعت 10 صبح که میام سرکار و میبینم خیابونا به طرز خوفناکی خلوته و مغازه ها تک و توک بازن و اونایی هم که بازن ماسک های فیلتر دار ترسناک استفاده کردن و این صحنه ای که امروز موقع اومدن دیدم و تا همین الان که نزدیک ساعت 12 ظهره و هوا هیچ تغییری نکرده خیلی ترسناکه!!

(دوتا درختی که توی مسیرم هستن و خیلی دوسشون دارم)

منی که از خونه مون تا محل کارم پیاده 15 دقیقه راهه از ترسم نتونستم توی این شرایط پیاده برم و مجبور شدم با تاکسی برم!!! یعنی مهِ. آلودگیه. چیه معلوم نیست (بو میداد هوا) یه جوری غلیظ بود که اصلا معلوم نبود از جلو آدم داره میاد یا هیولا. خداییش ترسناک تر از کروناس!! :))

+ چرا عدد رُند عنوان باید راجع به همچین موضوع ترسناکی باشه؟! :(


امشب شب آرزوها بود (شایدم هنوز هست نمیدونم!) خواستم آرزو کنم گفتم خدایا از کجا شروع کنم؟! اصلا چی آرزو کنم؟! مثلا آرزو کنم زنده بمونیم؟! شر کرونا کم شه؟! ازدواج کنیم (با کی؟!) ؟! پولدار شیم (این یه مورد محاله)؟! بچه دار‌شیم (این واحد پیش نیاز لازم داره)؟! خلاصه که دیدم هر آرزویی بکنم تا وقتی که از این کرونا جون سالم بدر نبریم بی فایده س! فعلا همین "مرگ بر کرونا" رو آرزو کردیم تا ببینیم بعدش چی میشه! 

تو اینستا استوری گذاشته بودن که "برین به کسی که دوسش دارین بگین حرفتونو. شهر به شدت بوی مرگ میده" یکی هم استوری کرده بود "بریم قبل از مُردن حرف دلمونو بگیم!" آی هوس کردم برم به چند نفر بگم چقد ازشون حالم بهم میخوره (حرف دله دیگه). بعد برم به چند نفر هم بگم چقد ازشون خوشم میاد و به چند نفر دیگه هم بگم که حسابی دلتنگشونم و کارایی که گذشته کردن و بدی هایی که در حقم کردن رو بخشیدم و فقط به یه نفر بگم که چقد دوسش دارم. خداییش بخوام میتونم این کارا رو بکنم و اصلا هم توی این موارد غرور مرور ندارم که بگم وای اگه فکر دیگه ای بکنه چی.واکنششون هم اصلا برام مهم نیست. فقط میمونه اون مورد آخر. این یه مورد اگه دلمو بشکنه دیگه اون آدم سابق نمیشم! این خیلی سخته خداییش! واقعا کاش میشد آدم با خیال راحت بره به طرف بگه که دوسش داره. :(

اصلا خدایا نظرم عوض شد. کرونا رو خودت هرطور صلاح میدونی باهاش برخورد کن. آرزو میکنم که برای من یه عشق واقعی ردیف کنی. یکی که واسه حرف زدن باهاش لحظه شماری کنم و وقتی موعدش رسید همچین قلبم تالاپ تولوپ کنه به حدی که نفسم بند بیاد و نتونم حرف بزنم. اگه همچین کسی باشه. کاش همچین کسی باشه.

شاعر میفرماید: 

سخت است در این عصر دم دستی ها/ عاشق بشوی مثل دهه شصتی ها

محض اطلاعتون بنده یک عدد دهه شصتی ام. کسی نبود؟! :)

+ آرزوهاتون برآورده شه ایشاا. :)


سه تا مقدمه میخوام بگم که شاید بی ربط بنظر بیان ولی اصل مطلبی رو که اخر سر میخوام بگم رو فقط وقتی متوجه میشین که مقدمه ها رو بدونین! (نخواین بدونین باید منو ببینین همینcheeky


مقدمه اول: توی دوران راهنمایی و دبیرستان یکی از منفورترین چهره ها بودم. تُرک ها معمولا از کسی که تُرک باشه اما به هر دلیلی فارسی حرف بزنه بدشون میاد که خب این شامل منم میشد. از طرفی چون همیشه شاگرد اول کلاس بودم و رفیق های صمیمیم ضعیف ترین و تنبل ترین شاگردا بودن، بچه درس خونا و متوسطا از روی حسادت ازم نفرت داشتن. این حس نفرت اونا واسه من خیلی لذت بخش بود و حس خوبی بهم میداد! 

 

مقدمه دوم: توی دانشگاه یه دوستی داشتم خیلی دختر خوبی بود منم خیلی دوسش داشتم اما یه اخلاقی داشت که هر پسری که بطور خیلی خیلی اتفاقی از کنارش رد میشد توهّم میزد که پسره عاشقم شده و گرنه چه دلیلی داشت مسیرشو از اینجا بندازه که از کنار من رد شه (یه چیزی بدتر از حبیب توی سریال لیسانسی ها) طفلی خیلی کمبود عاطفه داشت :) منم درکش میکردم و این اخلاقش خیلی اذیتم نمی کرد (اما حرص خیلیا رو درآورده بود!!)

 

مقدمه سوم: توی همون دوران دانشجویی یه پسری بود که قدش نسبت به پسرای دیگه خیلی کوتاه تر بود اما خوش قیافه بود و بچه مایه دار. یه مدتی بود من هرجا که تنها میشدم یهو میدیدم این یارو با دوسش پشت سر منه. خیلی دقت کردم دیدم بله من هرجا میرم حتی پیش خواهرم (خب منو خواهرم هم دانشگاهی بودیم) اونم اونجاس! مثل دوستم توی مقدمه ی دو توهّمی نبودم اما مطمئن بودم یه حس هایی هست. خلاصه اهمیت ندادم و اونم رفت تقریبا با همه ی دخترای اطراف من دوست شد (چون پولدار و خوش قیافه بود خیلی خواهان داشت) که حرص منو دربیاره که خب برا من مهم نبود اصلا. ولی حداقل از این اتفاق اینو فهمیدم که درست حس کرده بودم و توی دلش نسبت به من یه حس هایی بود حالا حتما نمیگم از من خوشش میومده شاید ازم متنفر بود و میخواست با دیدن من هی تو دلش فحش بده و خودشو خالی کنه!

 

و اما اصل مطلب.
 چند وقتیه حس میکنم اطرافم یه حسی هست (مثل اون شخص توی مقدمه ی دو نیستماا) . نمیدونم منشاش از کجاس ولی حسش میکنم. هی هم منتظرم یه پیامی دریافت کنم، دائم همه ی شبکه های اجتماعی و غیر اجتماعی و حتی ایمیلمو چک میکنم که مبادا پیامی بده و نبینم!laughکاش هرکی هست بیاد بگه. بخدا من جنبه شو دارم :) تازه فرقی هم نمیکنه این حس چی باشه، حتی نفرت (مقدمه ی اول) هم باشه برام لذت بخشه چه برسه حس های مثبته دیگه. :)
+ بسوزه پدر سینگلیwink

+ ایشاا. که توهّمی بیش نباشه چون اگه بفهمم کسی از من خوشش میاد دیگه نمی تونین منو کنترل کنین :))) هی پستهای عاشقانه واسه مخاطب خاص پشت سر هم. قشنگ سرویس دیگه :))


یکی از عوامل ایجاد تنش و تشنج و ترس همین کارفرمای ماست.جدا از اینکه دائم از مواد ضدعفونی کننده توی محل کار استفاده میکنه این شکلی:


کلی هم مواد غذایی خریده که اگه همه جا رو تعطیل کنن حداقل تو خونه شون مواد غذایی داشته باشن و نیازی نباشه برن بیرون و به ما هم توصیه میکنه مواد غذایی واسه حداقل یه ماه ذخیره کنیم اینجوری (که البته یه بخش خیلی خیلی کوچیکشه)

 

اینقده که کارفرمای ما استرس میده گربه های محل هم از ترس تجمع کردن و میز گرد تشکیل دادن که حداقل واسه سلامت جامعه ی گربه ها یه چاره ای بیندیشن.

+ کسی رو هم نداریم هی بهمون پیام بده حالمونو بپرسه و دلواپسمون باشه. خیلی دردناک هااا. آدم میگه کرونا بگیره بمیره ولی این تنهایی رو نبینه. حوا اما نظر دیگه ای داره :))


واسه جلوگیری بیشتر از ابتلا به کرونا خودمونو اینجوری ایزوله (نایلون پیچ) کردیم. اصلا رعایتِ بهداشت ماییم و بقیه دارن ادامونو درمیارن :)

 

اصولا عاشق نامه نگاری ام، اون زمونا که تو کرمانشاه بودیم تنها زمانی بود که با دختر خالم اینا توی تبریز نامه بازی میکردیم. بعدها نامه گرفتن هامون از پسرا در حد یه کاغذ کوچولویی بود که توش شمارشونو نوشته بودن، بعد از اونم که دیگه تکنولوژی جاشو به کاغذ بازی داد، ولی تقریبا همه ی کسایی که منو میشناسن یه نامه (به زبان انگلیسی با دست خط بسیار زیبا) از من دارن که از چندتاییشون جواب گرفتم، حتی از اونایی که بهشون دسترسی نداشتم عکس نامه رو دریافت کردم :) آخرین نامه ی واقعی ای که نوشتم نامه ی خداحافظی ای بود که واسه اولین عشقم نوشته بودم هرچند به نظرم لیاقت اونو نداشت! بگذریم.


بخاطر علاقه ای که دارم (به همون نامه نوشتن و اینا) بیشتر از تعداد وبلاگ هایی که دنبال میکنم توی این مدت چالش "نامه برای." خوندم. از این وبلاگ به وبلاگ دوستاش که ازشون دعوت کرده بود، از اونجا به جای دیگه. کم مونده بود از وبلاگ خارجیا سردربیارم. واقعا از بعضیاشون لذت بردم، به حدی که چندبار میخواستم کامنت بدم به طرف که میشه یه دونه هم برا من بنویسی؟! :) اما بعضیاش اینقد رو اعصاب بود و قلمبه سلمبه نوشته شده بود (انگار قرار بود برا دادگاه عریضه بنویسه) که خوندنشونو نصفه و نیمه ول میکردم و یه دیسلایک هم (اگه داشت) نصیبش میکردم. بحمدا. هیشکی منو دعوت نکرد ولی اگه دعوت میشدم در صورتی که نمیپیچوندمش (که حتما اینکار رو میکردم!) قطعا برا "پروفسور اسنیپ" (آلن ریکمن)توی فیلم هری پاتر نامه مینوشتم،

اصلا من کل فیلم های هری رو بخاطر شخصیت اسنیپ تماشا کردم. وقتی فهمیدم بازیگر اون نقش فوت کرده اینقده ناراحت شدم که تا حالا برا بازیگرای خودمون ناراحت نشده بودم. فک کنم تنها بازیگر خارجی ای باشه که هروقت یادم بیوفته براش فاتحه بخونم.

+ یه نفر هم برای ایشون نوشته بود.

کلیک بفرمایید.


ضمن تبریک سال نو با تاخیر چهار روزه البته.
اومدیم به این ویروس از یه زاویه ی دیگه نگاه کنیم که ایول امسال دید و بازدید نداریم و مجبور نیستیم قیافه ی بعضیا رو اتفاقی توی خونه ی اونایی که رفتیم خونشون تحمل کنیم و خلاصه داشتیم کیف میکردیم که بهمون گفتن تلفن. تلفن کن به فک و فامیل!!! درسته من دایی و خاله هامو دوست دارم اما خداییش نهایت حرف زدن های من با اونا سلام و خدافظیه. اخه من زنگ بزنم به خاله بزرگم که فارسی هم نمیتونه حرف بزنه بگم چی؟! هرچند گوشیشو جواب نداد و گفتم بعدا بخواد گله کنه میگم زنگ زدم جواب ندادی!! بعد بهترین کار رو دایی کوچیکم کرد که تا گفتم دایی عیدت مبارک گفت مرسی عید تو هم مبارک خدافظ!! خداییش حرفی هم با هم نداشتیم! واسه بقیه جوونهای فامیل هم که اهل اس بودن چندتایی پیام تبریک فرستادم که بعدا جایی واسه گله و شکایت نمونه! 
منفورترین تبریک هایی که فرستادن اونایی بود که کپی میکردن و برا چند نفر میفرستادن و اخرشم اسم عتیقه شونو تهش مینوشتن. به اینا حتی جواب هم ندادم چون ارزششو نداشت. خودشون یه پیام ساده برام‌می نوشتن که عیدت مبارک به اندازه ی همون سه تا بوسی که قرار بود از نزدیک با هم داشته باشیم ارزش داشت. حالا بعضیا میگن بوس اذیت کننده بود و از این صوبتا، ولی واسه ما سینگل هایی که سال به سال کسی بوسمون نمیکنه همین بوس های عید غنیمته! 
و اما عیدی. واقعا ازتون انتظار نداشتم. ای شماهایی که هی توی پست هاتون میگین من صد ساله سابقه ی وبلاگ نویسی دارم و کُشتین ما رو با این فخر فروشی هاتون، کو عیدی ما تازه کارا؟! ای شماهایی که هی میگین از ما بزرگترین و به ما میگین بچه ای و حالیت نیست، کو عیدی ما بچه ها؟! من از شماها عیدی نگیرم رسواتون میکنم. لطفا پیام خصوصی بفرستین من شماره کارتم رو با کمال میل تقدیم کنم. با تشکر :)
+ راستی تو شهر شما هم با بلندگو آژیر خطر پخش میکنن و میگن وضعیت قرمزه و توی خونه هاتون بمونین یا فقط شهر ما وضعش خرابه؟! تصور کنین این هشدارها رو بشنوین و فیلم "دونده ی هزارتو" ۱، ۲، ۳ رو تماشا کنین! آدم با تمام وجودش اون فیلم رو حس میکنه (توصیه میکنم تماشا کنین ارزششو داره!) 


ای بمیری کرونا، این ضدعفونی کردن با الکل واسه ما شده معضل! تا دیروز که می رفتیم سرکار (بله! تا دیروز می رفتیم و همین دیروز صبح که داشتم آماده میشدم برم، یهو زنگ زدن گفتن نیا و تا اطلاع ثانویه تعطیله) باید توهم های کارفرمامون رو تحمل میکردیم! مثلا یهو همه نشسته بودیم میگفت حقوق هاتونو سه برابر میکنم!! بچه ها که ذوق زده میشدن می گفتم بابا باور نکنین این الکل مصرف کرده (واسه ضدعفونی) حالیش نیس چی میگه و چند دقیقه بعد میگفت کسری بودجه داریم و حقوق هاتونو نصف میکنم؛ حالام گویا خودمونو توهم برداشته. نشستیم داریم ناهار می خوریم میگم مامان من شوهرمو پیدا کردم! عوض اینکه بزنه تو دهنم بگه دختر خجالت بکش ما قدیم جلوی بزرگتر پامونو هم دراز نمیکردیم، برگشته میگه مبارکه نمیخوای معرفیش کنی؟! منم دیدم اینجوریه گفتم مامان میشناسیش! گفت عه! از کجا؟! گفتم غریبه نیس، چند بار توی تلویزیون دیدی این اواخر. فرزاد فرخ :) میگه همون پسر کوچولوعه؟! میگم مامان کوچولوعه اما دقیقا از نظر ظاهری و قدی و اندامی همونیه که من میخوام، حالا چند سالی از من کوچیکتر هست که خب سن فقط یه عدده، از صداشم خوشم نمیاد و بعد از ازدواج راضیش میکنم خوانندگی رو بذاره کنار. خلاصه که ۵۰ درصد قضیه حله :) مامان میگه ایشاا. خوشبخت بشی دخترم! :)
از ۲۹ اسفند پارسال (منظور همین دو هفته ی پیش) که تعطیلات شروع شد، بازم تماشای سریال های کره ای رو طبق روال همیشگی با میلاد شروع کردیم! این سریال "کلاس ایته وون" با بازی عشق دومم "پارک سئو جون" واقعا حرف نداشت، جدا از داستان اصلی فیلم، پسره رو یه دختری دوس داره که ۱۰ سال از پسره کوچیکتره، هی چپ و راس به پسره میگه دوسش داره (البته منم دوسش دارم و طبیعیه) و پسره هم چون یکم خنگوله و فک میکنه که دختره رو دوس نداره فاصله ی سنی رو بهونه میکنه. واقعا شما پسرا چتونه؟! دختر کوچیک باشه میگین فاصله ی سنی داریم، بزرگ باشه میگین تو بزرگتری نمیشه، همسن باشین میگین درک نمیکنیم. خداییش با خودتون چند چندین؟! چرا پسرای گوگولی کره هم باید مثل پسرای ما طرز تفکرشون مال عهد بوق باشه؟! چرا من اینجا هم شانس نیاوردم و همش سن رو باید بکنن تو چش و چالمون؟! خدا بگم چیکارتون کنه آدم از دست شما یه سریال رو هم نمیتونه با آرامش نگاه کنه :))
اعصاب نمیذارین واسه آدم که. بله داشتم میگفتم. چی میگفتم؟! آها! یه بنده خدایی از ناکجا آباد تو تلگرام پیام داده نوشته سلام! میگم شما؟! میگه اگه خودمو معرفی کنم تا ابد باهام چت میکنی؟! (حوصلم که سر رفته این روزا) میگم آره بابا تا ابد باهاتم، حالا بگو کی هستی؟! باورش میشه و میبینم پنج شیش سالی ازم کوچیکتره!! :/ آخه چرا من؟! ربنا و لا تحملنا مالا طاقه لنا به. :/

+ برای مخاطبی خاص: غم و غصه هایت برای ما بود، شادی هایت بخاطر کیست شیطون بلا که به حالت عادی برگشتی؟! :))


+ چیزی که توی این روزهای قرنطینه و بیکاری ذهنمو مشغول کرده اینه که اصلا انگیزه ی من واسه زنده موندن چیه؟! نه عشقی دارم که بخاطر رسیدن به اون بخوام زنده بمونم، نه پول و پله ای دارم که نتونم از اونا دل بکنم، نه بچه ای دارم و از ترس اینکه مبادا بی مادر بمونن نگران باشم؛ نه هیچی. فقط این به ذهنم رسید که در حال حاضر از مرگ میترسم اونم نه از خودش. از اعمال خبیثی که دارم و قراره بخاطرشون شکنجه بشم میترسمو همین باعث میشه تلاش کنم که زنده بمونم. خوش بحال شماهایی که انگیزتون از مال من بهتره :)
+ صدای پویا بیاتی رو دوست دارم، این روزا اینقد آهنگاشو گوش دادم که یه چیزی کشف کردم، ایشون زبونش شیرینه یا توی آهنگاش تُپُق میزنه؟! :)
+ به یک عدد صدا قشنگ نیاز داریم برای صحبت کردن تلفنی. اصلا شارژ هم براش میخرم فقط باهام حرف بزنه. البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، واسه خاطر خودم نمیگما، با میلاد کل انداختیم، گفته اگه بتونی دوس پسر پیدا کنی خرج دوس پسرتو من میدم. نمیخوام فک کنه بی عرضه م :) حالا میلاد هم بهونه س ها، خودمم این روزا به یکی نیاز دارم باهاش حرف بزنم. خفه شدم بخدا.
+ ما احتمالا از فردا بریم سرکار، البته هنوز خبر ندادنا ولی اگه نریم و از کرونا نمیرم، از بی پولی حتما میمیرم، کسی نمیخواد بهم زنگ بزنه منو از این افسردگیِ بی پولی نجات بده؟! اگه من دست به خودکشی بزنم اونی که عذاب وژدان میگیره شماهایین که به هشدارهای من اصلا توجه نکردین و تا آخر عمر با حس گناه زندگی میکنین و تباه میشین. حالا از ما گفتن :)


چالش ده تا کار قبل از مُردن!! میگم حالا واجب بود توی این شرایط کرونایی و ترس از اینکه نکنه کرونا گرفته باشم این چالش برگزار بشه؟! لابد واجب بوده دیگه. بگذریم!

من خیلی کارا دوست دارم انجام بدم که خب سخته توی ده تا خلاصه ش کرد ولی خب چون چالش اینطور میخواد باید بگم که ده تا کاری که دوست دارم انجام بدم باید به ترتیبی که نوشتم اتفاق بیوفته وگرنه خاصیت خودشو از دست میده :)


۱. ازدواج کنم (با شخصی خاص)
۲. به زبان کره ای مسلط بشم! (الانم تا حدودی دارم خوب پیش میرم فقط سخته خداییش!) 
۳. یه سفر یکی دوماهه داشته باشم به کره! (از این تورهای ۹ روزه خوشم‌ نمیاد. آدم کمه کم باید دو ماه اونجا باشه تا سیر بشه. فقط موندم با کدوم پول؟!)
۴. بازیگرای محبوبمو از نزدیک ببینم و یه ناهار مهمونشون باشم! (اونقدر پولدار هستن که دیگه یه ناهار بتونن منو دعوت کنن!)
۵. اولین بچه م دختر باشه ترجیحا! 
۶. بتونم درسمو توی رشته زیست شناسی ادامه بدم و توی یکی از آزمایشگاه های ژنتیک کار کنم! 
۷. دومین بچه م پسر باشه! 
۸. توی یکی از این انجمن های نجوم مشغول شم و عضو ثابتشون باشم و چیزای زیادی یاد بگیرم! 
۹. سومین بچه م هم دختر باشه :)
۱۰. عاقبت بخیر شم و مرگ راحتی داشته باشم!

واقعا چیزهایی که دوست داریم انجام بدیم اونقدرا هم عجیب غریب نیس که نشه بهشون رسید اما متاسفانه یه مسائلی پیش میاد که اکثرشون در حد آرزو باقی میمونن. مثلا تا همین چند وقت پیش کی میدونست ممکنه تنها خواسته مون این روزا این باشه که کرونا نگیریم و زنده بمونیم؟! بقیه ی خواسته هامونم همینجوری یهویی جاشونو میدن به چیزایی که فکرشو هم نمی کنیم. هییییییی روزگار.

 

+ با تشکر از آقای

محسن رحمانی


نمیدونم کدوم خری فیلم "بخت پریشان ما" رو بهم‌ معرفی کرد که توی لیست فیلم هام گذاشته بودم که بعد از اینکه هربار یه سریال کره ای رو تموم کردم، یه فیلم ببینم که کلا از فضای اون سریال بیام بیرون؛ ولی بعد از فیلم های "من پیش از تو" و "فرصتی برای بیاد آوردن" این سومین فیلمی بود که. لعنت به اینجور فیلم ها. هنوزم چشام داره میسوزه! 
به همین دلیل اون ده تا کاری که توی پست قبلی نوشته بودم که دوست دارم قبل از مُردنم انجام بدم رو پس میگیرم و خلاصه ش میکنم توی یه کار. واقعا از تهه ته دلم میخوام قبل از مُردنم عاشق بشم و عاشقی کنم اونم واقعنیه واقعنی.خدایا چیز زیادیه؟! :(


+ متوجه شدم که یکی از بلاگرها منت رو سر نوشته های من گذاشته و اون قدیمی ها رو یه مروری کرده. حالا سوالی هم که داشته توی کامنت جدیدترین پست نوشته و کلی خاطرات خوب رو برام زنده کرده. از اینکه شخصی وقت بذاره و نوشته هامو بخونه لذت میبرم. چون معتقدم متنی که نوشته میشه باید خونده بشه، خونده نشه با آشغال فرقی نداره! 
یکی دو سال پیش منم مشتاق شدم پست های قدیمی یه وبلاگی رو بخونم که با برخورد زشت نویسنده ش روبه رو شدم. نمیدونم چرا تا به امروز هنوز هم جزء وبلاگ هایی بود که دنبالش میکردم. هربار هم که ستاره ش روشن میشد، فقط وبلاگشو باز میکردم و خدا شاهده بدون اینکه حتی یه خط از پستشو بخونم میبستم. امروز تصمیم گرفتم یکبار برای همیشه از شرش خلاص شم که احتمالا این کار به لطف اونی بود که داشت پست های قدیمی مو میخوند :)
+ چی بود اون متنه که میگفت اگه بین موندن و رفتن تردید داشتی رفتن رو انتخاب کن (حالا دلیلش یادم نیست که چرا گفته بود رفتن رو انتخاب کن) ولی خب ماهم دیدیم از ما خوششون نمیاد و تردید پیدا کردیم که عایا بمونیم عایا نمونیم؟! و خلاصه گفتیم بذا نمونیم تا حداقل حرمتی غروری چیزی خدشه دار نشه و نشه مثل اون اتفاقی که بین ما و اون نویسنده (ای که از شرش وبلاگش خلاص شدم) افتاد!!! عجب چیز خفنی گفتم.  خودم هم نمیدونم دقیقا منظورم کی یا چی بود اما گفتم که گفته باشم و هرکی خواست میتونه به خودش بگیره و هرکی هم نخواست به خودش نمیگیره! 

+ حال و اوضاع کرونایی و قرنطینه ایتون چطوره؟! :)

 


نفس اماره: نوموخوام. مال خودمه. خودم پیداش کردم. میخواس گُمش نکنه. به من چه اصلا. ی نکردم که عذاب وژدان داشته باشم. سه بار پرسیدم ماله کیه هیشکی نبود اصلا که بخواد جواب بده. دوسش دارم میخوام واسه خودم باشه. صاحبش باید مراقبش می بود. من پیداش کردم الان صاحبش منم.
نفس لوامه: ساکت باش! مال تو نیس که. باید صاحبشو پیدا کنیم و اینکارو میکنیم یا حداقل سعی خودمونو میکنیم دیگه هم حرفی نباشه! 

+ اونجوری که دوستان توی پست قبلی کامنت گذاشتن، پشیمون شدم از اینکه اون روز به خودم زحمت دادم و خم شدم و اون فلش رو برداشتم و بردم خونه ضدعفونیش کردم حتی! از این به بعد حتی اگه یه کیف پُر از طلا پیدا کنم. حتی اگه توش نوشته باشه هرکی پیدا کنه حلالش باشه مال خودش. مگه مرض دارم برندارم؟! بر میدارم میبرم میفروشمش پولشو میخورم یه آبم روش! چیه؟ً فک کردین برنمیدارم؟! زهی خیال باطل. این فلش هم صاحبش پیدا شد که هیچ. نشد هربار ازش استفاده کنم برا صاحبش دعا میکنم :) من اگه بخوام پول بدم میرم یکی میخرم که لااقل هم "دَر"  داشته باشه هم "نو" باشه. این در نداره هیچ، دست دوم هم هست. واسه همچین فلشی یه قرون هم نمیدم! 
+ توی آگهی شماره میلاد رو نوشتم. میلاد میگه اگه مشخصاتش رو دقیق بگه. حتی تمام اون سریال رو بشینه توضیح بده شرط آخر اینه که دَرِ فلش رو بیاره تا بتونه تحویل بگیره. در نباشه فلش نیست! میگم میلاد یه دفعه بگو نمیخوام پس بدم دیگه! :)
+ از استرس این فلش، دیشب خواب دیدم صاحب این فلش یه پسریه که وقتی داشتم میبردم بهش تحویل بدم منو ید. از ترس از خواب بیدار شدم. اصلا حس خوبی به این کار ندارم!! میشه پسش ندم؟! :))))


چند روز پیش که از سر کار میومدیم خونه، داشتیم از عرض یه خیابون رد میشدیم که یهو اینو جلوی پام دیدم و برداشتم:

یه نیگا به اطراف انداختیم و شخص خاصی رو ندیدیم!! خلاصه مجبور شدیم با خودمون ببریمش خونه. از رو کنجکاوی اومدیم چک کنیم ببینیم چی توشه و خدایی نکرده فیلم خانوادگی ای چیزی توش نباشه، دیدیم تقریبا پر شده با یه سریال ترکیه ای! 
میلاد که اومد خونه گفت الا و بلا من فلش ندارم اینو بده به من. خودمم یه فلش داشتم سوخته بود و پارسال که یه فلش پیدا کرده بودم، اونا رو با هم جایگزین کرده بودم ولی خب چون چهار گیگ بود، خیلی هم بدم نمیومد این فلش تازه پیدا شده رو خودم بردارم. از طرفی مامان میگه بنویس که یه فلش پیدا کردی بچسبون اون طرفا شاید صاحبش پیدا شه. میگم مامان وسط خیابون افتاده بود و هر لحظه ممکن بود یه ماشین از روش رد شه لهش کنه. تازه فیلم شخصی هم توش نبوده که بگیم طرف لازمش داره. یه فلشه با یه سریال ترکیه ای. طلا نیس که! این چند روز هم بخاطر حرف مامان خانوم هی در و دیوار رو نیگا میکنم ببینم یوقت کسی ننوشته باشه که فلش گم کرده!! با این حال هنوز هیچ کاری نکردم و همچنان موندم چه کنم. :/


در طول این همه سالی که عمر کردم، دیشب نزدیکای افطار، تبریز یه طوفانی شد که نه تنها من، هیشکی تا حالا تو عمرش ندیده بود!! باد و بارون و رعد و برق و خلاصه همه ی عوامل طبیعی دست به دست هم داده بودن برای ساختن همچین صحنه ای نزدیک خونمون که امروز صبح دیدمش!

مخاطب عزیزم شاعر در وصف همچین صحنه ای میفرماید:

مثل طوفانی که می افتد به جان یک درخت/دوری ات آرامشم را ریشه کن خواهد نمود. 

البته خیلی جاها درختا شکسته بودن اما این دیگه آخرش بود! 
+ گفتم بهتون که صاحب فلش پیدا نشد؟! چند روز پیش دیدم تموم آگهی هایی که چسبونده بودم رو پاره کردن و دیگه بعید میدونم از این به بعد کسی بخاطر فلش زنگ بزنه. خلاصه صاحب جدیدش ماییم. به صاحب جدید فلش سلام کنین :)
+ نماز و روزه هاتون قبول باشه. شبای قدر واسه منم دعا کنین. خیلی دعا کنین. خیلی خیلی دعا کنین. چرا بیکار نشستین دارین پست منو میخونین؟! مشغول دعا کردن باشین خووو :)
التماس دعا.


در راستای پست قبلی دلم خواست یه سری عکس بذارم که هم شما ببینین هم واسه خودم اینجا یادگاری بمونه: (عقده ای هم نیستم!) laugh

 

گل و پیش حلقه ای که واسه خواستگاریم آورده بودنheart

 

کارت عروسیم (سلیقه ی رضا بود. وقت نداشتیم بریم باهم انتخاب کنیم رضا خودش تنهایی انتخاب کرد!wink)

 

شناسنامه م cheeky (همیشه دوس داشتم بدونم اسم کی قراره اینجا نوشته بشه)

آقامون اسفند ماهیه :) و دهه هفتادیlaugh

 

سفرمون به مشهد(یادش بخیر)heart

فعلا همینا :)

+ زین پس هرجا برم و هر اتفاقی بیوفته با عکس در خدمتم :) گفته بودم اگه ازدواج کنم خیلیا رو زخمی میکنم. زخمی کنم یا هنوز زوده؟! :))


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها