امروز کنکور داشتم. فک میکنم این میتونه توجیه خوبی برای تمام این غیبت هام باشه! نمیخوام بگم توی این مدت درس میخوندم. ابدا. فقط از اینکه بیام اینجا و کلا وقتمو توی دنیای مجازی بگذرونم یکم عذاب وجدان میگرفتم! کل زمان مفیدی که برا کنکور اختصاص دادم همین یه هفته ی اخیر بود که مثل یه بچه ی درسخون نشستم خلاصه هایی که سالهای قبل نوشته بودمو خوندم و تست های سه سال اخیر رو بررسی کردم. همین و تمام! مسخره س اگه بگم رضایت بخش بود! 

دریافت

هفت روز مانده به کنکور: یه پسره تو اینستا گیر داده بیا دوست شیم که ده سال از من کوچیکتره! قشنگ به فنا رفتن خودمو با جفت چشام دیدم! حالا گفتیم ایراد نداره پسر یه چندسالی هم کوچیک باشه اما خداییش ده سال دیگه ظلمه! پسرای همسن خودم یه سری اخلاقای بچه گانه دارن که بعضا قابل تحمل نیست چه برسه پسرای کوچکتر و خیلی کوچیکتر. اصلا شوخیشم قشنگ نیست! 

چهارشنبه؛ دو روز مانده به کنکور: یکی از پسرای ارشد زیست که واسه ترجمه از مشتری های خوب و خوش حسابمه پیام داده که دستم به دامنت هفته ی بعد ارائه دارم یه مقاله برام ترجمه کن! میگم آخه پسر خوب من جمعه کنکور دارم نمیتونم، اصرار میکنه و از اونجایی که بدی ازش ندیدم قبول میکنم و پنجشنبه از سرکار دو صفحه ی اول رو ترجمه میکنم و براش میفرستم و تهدیدش میکنم که اگه ببینمش حتما مرگ موش به خوردش میدم. از ترسش به همون دو صفحه بسنده میکنه و حساب کتابمونو میکنه و میره که منتظر انتقام من باشه! :)

پنجشنبه شب؛ چند ساعت مانده به کنکور: تو اینستا یه دختر با کلی عذرخواهی و اینا پیام میده که اگه امکانش هست یا اسمتو عوض کن یا عکستو! چون هم اسممون یکیه، هم اهل تبریزیم، هم عجیب شبیه هم هستیم (از نظر قیافه) واسه اثبات حرفش از شناسنامه ش عکس میگیره و توضیح میده که خونواده ش واسه حضورش توی اینستا یکم حساسن و خلاصه منم قانع میشم و عکسمو بخاطرش عوض میکنم! 

جمعه بامداد؛ کمتر از هفت ساعت مانده به کنکور: دارم با همون دختره که هم اسم و هم شهر و هم قیافه مه چت میکنم. به طرز عجیبی ازش خوشم میاد (اصلا هم به این ربطی نداره که شبیه منه :) ) شباهت های زیادی باهم داشتیم، من جمله علائق و ماه تولد و کلی چیزهای مشترک دیگه! شمارشو گرفتم که سر فرصت همدیگه رو ببینیم! 

جمعه صبح ساعت ۷: توی حیاط دانشگاه شهید مدنی شعبه ی پردیس! توی حیاطی که کلی اونجا خاطره دارم! اون ساختمون شعبه پردیسِ دانشگاه خودمون بود که تابستونا همراه اونایی که ترم تابستونی برمیداشتن اونجا اتراق (اطراق؟!) میکردیم و شده بود پاتوقمون! چه روزهایی که بخاطر دیدن عشق اولم توی هوای گرم نرفتم اونجا. چه اتفاقاتی که اونجا نیوفتاده بود واقعا یادش بخیر! کلی حالم گرفته شد و در عین حال کلی هم حال کردم! :)

جمعه بعد از کنکور: دارم مرور میکنم که اگه از دوتا کنکور ارشدی که دادم فاکتور بگیرم این میشه دقیقا نهمین کنکوری که شرکت کردم و هیچ حوزه ای رو به اندازه ی اینجا دوست نداشتم و آرزو داشتم واسه یبارم که شده اینجا کنکور بدم که بحمدا. حاصل شد! :)

و در آخر اینکه تولدم نزدیکه. همیشه به امید یه اتفاق خوب منتظر روز تولدم هستم وگرنه پیر شدن همچین لذتی نداره که آدم بخواد واسش انتظار بکشه.


مشخصات

آخرین جستجو ها