مزرعه مو واسه کاشت محصول جدید حسابی آماده کرده بودم. کود داده بودم، شخم زده بودم. خلاصه آماده ی آماده بود. رفتم بذر مورد نظرمو خریدم

دریافت

(عکس ها واسه من باز نمیشه یا کلا بیان مشکل پیدا کرده؟! در هر حال روی لینک "دریافت" کلیک کنید :) )

برخلاف چیزی که انتظار داشتم مامان خیلی استقبال کرد از اینا. نه که کلا سبزیجات دوست داره، وقتی دید این بذرها رو خریدم کلی هم خوشحال شد :) پیشنهاد داد که گلدون بزرگتر بگیرم که بتونم سبزی های بیشتری توش بکارم. 

یکی از توانایی های خوبی که دارم اینه که اگه چیزی رو دوست داشته باشم میتونم با صبر و تحمل و اینا، کاری کنم که اطرافیانم هم اون چیز رو دوست داشته باشن. مثلا مامان متنفر بود از اینکه تو خونه گلدون باشه اونم اینهمه. یا میلاد از سریال های کره ای بیزار بود! اما الان هردوشون علاقه هاشونو در جهت چیزی که من میخوام تغییر دادن و شد آنچه شد :)

دیروز توی یوتیوب داشتم یکی از فیلم های اون پسر کره ای (که توی پست قبلی راجع بهش نوشتم) رو میدیدم که داشت افطار میکرد! قبل از اینکه آب رو بخوره (بنوشه) با لهجه و خیلی به سختی بسم ا. گفت! اون موقع که با دوستم زهرا رفته بودیم نمایشگاه کتاب (

پست شماره 524 ) و موقع غذا خوردن دوغ رو خالی کرد رو خودش، اون شخص مجهولی که باهامون بود قبل از شروع غذا بسم ا. گفت و بعد از اون و حتی قبل از اون از هیچ احد دیگه ای (به جز خونواده م) نشنیده بودم همچین کاری بکنه تا دیروز و اون پسر کره ای و. بعد بیاین بگین کره ای ها بَدَن. من الکی عاشق کسی نمیشم.! 


مشخصات

آخرین جستجو ها